روزی روزگاری یه عمو آسیابانی بود که یه سیبیل خیلی خیلی گنده داشت.
سیبییلش از بناگوشش دررفته بود و وقتی توی آسیاب داشت گندما رو آرد میکرد، سیبیلاش از پنجره میومدن بیرون.
عمو آسیابان سیبیلاشو خیلی خیلی دوست داشتو مواظبشون بود.
هرروز اونا رو شونه میکرد و تاب میداد. بهشون روغن میزد و خلاصه همیشه مراقبشون بود.
یه روزی که عمو آسیابان غذایی برای خوردن نداشت، سیبیل پیش خودش فکر کرد که :
همیشه عمو آسیابان مراقب منه، شونه ام میکنه، بهم روغن میزنه
ایندفعه نوبت منه که براش یه کاری انجام بدم. باید برم برای عمو غذا بیارم.”
بعد سیبیل بلند شد و رفت. از کوه ها گذشت، از میون رودخونه رد شد. از دشتا و جنگلا هم گذشت…
تا رسید به قصر آقا دیوه. آقا دیوه توی قصرش نشسته بود و یه دیگ پلو با یه دیگچه ی خورش گذاشته بود جلوشو داشت غذا میخورد.

سیبیل رفت دیگ و دیگچه رو برداشتو راه افتاد تا بره پیش عمو.
دیوه که عصبانی شده بود گفت: آهای… کی به تو اجازه داده غذای منو برداری ببری؟”
سیبیل یه نگاهی به دیو کرد و گفت: هیس! هیچی نگو. عمو حسابی گرسنه شه، اگه این غذا رو براش نبرم حسابی عصبانی میشه و میاد سراغت.”
دیوه با خودش فکر کرد: اگه سیبیل ِ عمو انقدر بزرگه، پس خودش حتما خیلی بزرگتره. اگه بیاد سراغ من معلوم نیست چه بلایی سرم بیاره.”
بخاطر همینم هیچی نگفت و سیبیل غذاها رو آورد برای عمو آسیابان تا بخوره و دیگه گرسنه نباشه.
بعدش با خودش گفت: عمو که انقدر واسه من زحمت میکشه، برای مردم زحمت میکشه و گندما رو آسیاب میکنه، حیفه که پول نداشته باشه.
باید برم براش پول بیارم.”
بعدم راه افتاد بره سراغ دیوه که کلی از پولا و طلا ها و جواهرات مردمو با ترسوندشون ازشون گرفته بود.
از دریاها و کوها و جنگلا و دشتا رد شد تا رسید به قصر دیوه.
رفت و همه ی طلاها و پولای دیوه رو برداشت و راه افتاد.
دیوه گفت: چیکار داری میکنی؟ این طلاها مال منه!”
سیبیل گفت: هیس! هیچی نگو. عمو پول نداره. اگه این طلاها رو براش نبرم عصبانی میشه و میاد سراغت.”
دیوه از ترسش هیچی نگفت تا سیبیل طلاها رو ببره پیش عمو.
عمو آسیابان که از دیدن پولا و طلاها خیلی خوشحال شده بود اونا رو بین همه ی مردم شهر تقسیم کرد و یه مقداریشم خودش برداشت تا باهاش واسه خودش خونه بسازه.
از اون به بعد عمو آسیابان و سیبیلش به خوبی اونجا زندگی کردن و مراقب همدیگه بودن.
دیوه هم از ترس عمو دیگه هیچوقت مردمو اذیت نکرد و طلاهای کسی رو ازش نگرفت. این بود قصه ی زیبای عمو آسیابان و سیبیلش.


مشخصات

  • جهت مشاهده منبع اصلی این مطلب کلیک کنید
  • کلمات کلیدی منبع : آسیابان ,دیوه ,سیبیل ,خیلی ,خودش ,طلاها ,سراغت ”دیوه ,هیچی نگفت ,میاد سراغت ,عصبانی میشه ,هیس هیچی ,میاد سراغت ”دیوه
  • در صورتی که این صفحه دارای محتوای مجرمانه است یا درخواست حذف آن را دارید لطفا گزارش دهید.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بانک وصیتنامه شهدا استان مازندران نگین کویر kjhgf12 فروشگاه کاشی و سرامیک ( shop tile ) فرم استخدام راننده در تاکسی ماکسیم عابس کارساز هاست Tina فروشگاه اینترنتی تک دیل چکاوک خیال