یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. قصه قمری و هیزم شکن فقیر از این قراره که یه هیزمشکنی بود بچهها که با زن مهربونش توی یه خونه توی یه دهکدهای که نه خیلی دور بود و نه خیلی نزدیک زندگی میکردن. اونا خونشون خیلی کوچیک بود و زندگیشون خیلی سخت. برای اینکه هیزم شکن هر روز از صبح تا شب کار میکرد اما درآمد کافی برای اینکه گذران زندگی کنن نداشت.
یه روز هیزم شکن تبر و تیرکمونشو برداشت و رفت جنگل. تا ظهر کار کرد و کار کرد. بعدش خسته و گرسنه شد. به خاطر همین روی تنۀ یه درخت نشست تا یه کمی خستگی در کنه که یهویی از بالای سرش یه صدایی شنید. سرشو بلند کرد. واااای اون بالا یه دسته قمری دید. اونا همینطوری لابهلای شاخۀ درختا پرواز میکردن. هیزم شکن با عجله تیرکمونشو برداشت تا یکی از اونا رو شکار کنه. یکی از قمریا که خیلی هم کوچولو بود یهویی داد زد: دست نگه دار هیزمشکن ما رو شکار نکن. قمریای دیگه وقتی که صدای اونو شنیدن فهمیدن که جونشون در خطره و پرواز کردن رفتن. اما قمری کوچیکه اومد پایین و روی پایینترین شاخۀ درخت و رو کرد به هیزمشکن. بهش گفت: ببین هیزمشکن! گوش کن ببین من چی میگم. اگه قول بدی که قمریای دیگه رو شکار نکنی، اگه قول بدی که از این به بعد بذاری قمریای دیگه راحت و آسوده بیان و لابهلای شاخۀ درختا پرواز کنن اونوقت هر آرزویی که بکنی من برآورده میکنم.
هیزم شکن وقتی حرفای قمری رو شنید خیلی تعجب کرد اما قول داد و گفت: باشه دیگه قمریا رو شکار نمیکنم. بعدم آرزو کرد که یه خونۀ قشنگ و بزرگ داشته باشه. وقتی هیزم شکن از جنگل برگشت با ناامیدی به خونهش نگاه کرد چون فکر میکرد که قمریه بیخودی گفته. با خودش گفت: مگه میشه که بتونه آرزوی منو برآورده کنه؟
اما بچهها میدونید چی دید؟ دید که زن مهربونش جلوی یه خونۀ بزرگ و قشنگ وایساده و داره براش دست ت میده. هیزم شکن و زن مهربونش خوشحال و خوشبخت توی اون خونۀ بزرگ و قشنگ زندگی میکردن. اما، اما مدتی که گذشت هیزم شکن دیگه راضی و شاد نبود چون دیگه دلش میخواست به جای این خونۀ بزرگ، یه قصر بزرگ داشته باشه با لباسای خیلی قشنگ و اسبای رنگووارنگ. به خاطر همین دوباره رفت جنگل. رفت و قمری رو صدا کرد و ازش خواست که آرزوشو برآورده کنه. قمری هم به حرفش گوش داد. برای همین هیزم شکن وقتی به خونه برگشت دید که به جای خونۀ خودش یه قصر خیلی باشکوه اونجاست. زن مهربونش هم با لباسای خیلی قشنگ پشت پنجره وایساده و داره براش دست ت میده.
از اون به بعد هیزم شکن فکر میکرد خوشبختترین آدم روی زمینه. حالا دیگه هم ثروتمند بود هم اینکه دهقانای همسایه خیلی بهش احترام میذاشتن.
اما بچهها میدونید چی شد؟ دوباره یه مدت که گذشت هیزم شکن بازم راضی و شاد نبود. دوباره رفت جنگل و این بار از قمری خواست که اونو شاه سرزمین خودش کنه.
بچهها هیزم شکن شاه شد. حالا دیگه همه ازش اطاعت میکردن. اما اون اصلا شاه عادلی نبود. از همۀ دهقانای فقیر پول خیلی زیادی میگرفت. اونا مجبور بودن که یه عالمه از درآمد خودشونو بدن به شاه چونکه ازش میترسیدن. حالا دیگه هیزم شکن خیلی خیلی ثروتمند شده بود اما هنوزم خوشحال و راضی نبود. چرا؟ به خاطر اینکه اون فقط شاه سرزمین خودش بود، دلش میخواست که تمام سرزمینای دور و اطرافش هم مال خودش بشه. هیزم شکن دلش میخواست شاه شاهان بشه. به خاطر همینم از بین همۀ دهقانا قویترین مرد رو انتخاب کرد و با اون یه سپاه خیلی بزرگ درست کرد. بعدشم شروع کرد حمله کردن به کشورای همسایه. اما سربازای کشورای همسایه با تیر و توپ از سرزمینشون دفاع کردن. سربازای شاه که همون دهقانا بودن از ترس فرار کردن و اومدن تو مزرعههاشون قایم شدن.
هیزم شکن که خیلی عصبانی بود از بلندترین برج قصر خودش رفت بالا و قمری رو صدا کرد. بهش گفت: زود باش قمری، زود باش آخرین آرزوی منو برآورده کن. یه سپاه قوی به من بده که بتونم همۀ شاهان رو شکست بدم و بشم شاه شاهان. قمری به هیزم شکن گفت: نه، من دیگه آرزوی تو رو برآورده نمیکنم. تا حالا هر چی که خواستی بهدست آوردی اما نتونستی تو صلح و شادی باهاشون زندگی کنی. میدونم که اگه شاه شاهان هم بشی بازم راضی نمیشی.
هیزم شکن که از عصبانیت سرخ شده بود و به خودش میپیچید دستور داد که با توپ به قمری حمله کنن.
بچهها توپه غرید و غرید و غرید اما بهجای اینکه بخوره به قمری، خورد به یکی از برجای قصر. قصر آتیش گرفت. شعلههای آتیش بود که از پنجرهها و در و دیوار قصر میومدن بیرون. بعد یه مدت قصر سوخت و خراب شد. تمام ثروت شاه هم با قصرش رفت. این بود که از این به بعد هیزمشکن با آرزوی شاه شاهان شدنش موند و یه تبر و یه کلبۀ کوچیک و زن مهربونش.
درباره این سایت