کتاب‌های کودک من



شعر عمو نوروز

باز عمو نوروز اومده

با حاجی فیروز اومده

هدیه داره خیلی قشنگ

خوردنی‌های رنگارنگ

سفره هفت سین داره او

نقل و نبات، چلو و پلو

عیدی میده به بچه‌ها

خنده می‌کاره رو لبا

تو این خونه، تو اون خونه

هرکی ببینی، خندونه

انگاری که عروسیه

موقع دیده بوسیه

 

شعر درخت زمستان

درخت زمستان

چه آرام خواب است

و در زیر برفی که تا زیر زانو رسیده

در اندیشه آفتاب است

درخت زمستان

پر از خواب و رؤیاست

خیالش پر از کودکانی است

که با خنده آنجا بیایند

درخت زمستان

پر از خاطرات گذشته

خیالش پر از قیل و قال و هیاهو

و رؤیای برگ است و برگ است

در خاطر او

افسانه شعبان‌نژاد

 

شعر آدم برفی

برف دیشب یک‌ریز

تا سحر باریده

بر سر هر کوچه

هر گذر باریده

شهر، امروز به سر

کرده یک چادر ناز

مثل مادر که به سر

می‌کند وقت نماز

پدرم از سر صبح

برف پارو کرده

پشت بام ما را

خوب جارو کرده

برف موهایش را

زود می‌تکانم

مثل آدم برفی

شده باباجانم!

مریم اسلامی


ونوس کوچولو در شیراز بدنیا آمده بود اما چونکه پدر ونوس یک پزشک بود

برای کمک به مردم نیازمند به بندرعباس رفته بودند تا پدرش بتواند به انها کمک کند.

از زمانی که ونوس کوچک بود انها همیشه زمستانها در جنوب کشور بودند و در انجا زندگی می کردند

جنوب کشور همیشه هوا آفتابی است و هیچ وقت باران و برف نمی بارد.

در زمستان که هوای همه جای کشور سرد می شد

تازه هوای بعضی از قسمتهای جنوب کشور خوب و قابل تحمل می شد.

تابستان گذشته، وقتی ونوس پنج ساله شده بود همراه پدر و مادرش با هواپیما به تهران آمدند

در آنجا به منزل عمویشان رفتند و تصمیم گرفتند چند ماهی مهمان انها باشند.

 بعد از چند روز تصمیم گرفتند  با ماشین عمو همگی به شمال بروند.

آنها همگی به شمال رفتند و چون دختر عموی ونوس، هم سن او بود

ونوس یک هم بازی داشت خیلی به آنها خوش می گذشت.

 با هم در کنار رودخانه سنگ جمع می کردند و بازی می کردند

در کنار ساحل خانه های شنی می ساختند

شنا می کردند و از مسافرتشان لذت می بردند.

یک روز غروب هنگامی که از جنگل بر می گشتند

هوا ابری شد و باران بارید

چون هوای شمال همیشه غیرقابل پیش بینی است و

حتی وسط تابستان هم باران می بارد

عموی ونوس که در حال رانندگی بود

برای اینکه جلوی خودش را بهتر ببیند برف پاک کن ماشین را روشن کرد.

همه در ماشین مشغول گفتگو بودند

که یکدفعه ونوس از مادرش پرسید : مادر اون چیه ؟

مادرش گفت : چی ؟

ونوس با دستهایش به شیشه جلوی ماشین اشاره کرد

و با تعجب پرسید : اونی که جلوی شیشه ماشین تکان می خورد

یکدفعه توجه همه به شیشه پاک کن ماشین جلب شد

و همه از این سوال ونوس خنده اشان گرفت.

مادر ونوس با لبخند گفت: خنده نداره ، خوب دختر من تا حالا برف پاک کن ندیده .

آخه در بندر عباس تا حالا باران نباریده و ما هیچوقت از برف پاک کن ماشین استفاده نمی کنیم 

آن روز همه چیز برای ونوس خیلی جالب بود .

خیس شدن زیر باران

جاری شدن آب باران در خیابان

صدای چیک چیک باران که روی سقف سفالی  می خورد

چترهای رنگانگی که مردم در دستشان داشتند.

ونوس هم خیلی دلش می خواست یکی از این چترهای قشنگ داشته باشد

و از مادرش خواهش کرد تا یک چتر برای او بخرد.

مامان ونوس یک چتر قشنگ صورتی با خالهای سفید برای او خرید.

مسافرت تمام شد و آنها به شهرشان برگشتند

وقتی ونوس چترش را از چمدان در آورد،

به مامانش گفت : آخه اگه اینجا باران نباره من کی چترم را استفاده کنم؟

مادرش گفت : عزیزم تو اینجا هم می توانی چترت را استفاده کنی

چون آفتاب این جا خیلی شدید است

اگر تو از چتر استفاده کنی ، آفتاب تو را کمتر اذیت می کند

فردای آنروز ونوس با چتر قشنگش در خیابانهای آفتابی بندرعباس قدم می زد

و همه از  دیدن این دختر کوچولوی خوشگل با چترش قشنگش لذت می بردند.

 

کتاب «چه کار می‌کنی با یک فکر نو؟» داستانی لطیف و لذت‌بخش است درباره‌ی کودکی که با فکر تازه‌ای روبه‌رو می‌شود. او مانند بسیاری دیگراز کودکان نمی‌داند که با یک فکر نو چه کند، پس می‌ترسد و رهایش می‌کند، با این حال فکر جدید او را رها نمی‌کند.

کودک نگران می‌شود و فکرش را پنهان می‌کند اما متوجه می‌شود که این فکر تازه به او آرامش می‌دهد و شادش می‌کند. بنابراین تصمیم می‌گیرد به آن توجه کند چراکه این فکر نو به مرور بزرگ‌تر می‌شود و رسیدگی می‌خواهد. کم‌کم اتفاقات تازه‌ای رخ می‌دهد و کودک متوجه می‌شود که نمی‌تواند زندگی را بدون آن، بدون فکر نو، تصور کند.

کتاب «چه کار می‌کنی با یک فکر نو؟» به یکی از کنجکاوی‌های مهم کودک پاسخ می‌دهد و آن چگونگی مواجه با ایده‌های جدید و ناگهانی است. این کتاب کمک می‌کند تا شک درونی کودک به یقین تبدیل بشود. این موضوع نیازمند طی کردن مراحلی خلاقانه است و طی شدن  این مراحل در زندگی توجه، تعهد، تلاش و پشتکار می‌خواهد.

تصویرهای کتاب به نوعی الهام‌بخش و تعیین‌کننده‌ی مسیر داستان است و اگر تصاویر حذف شود لمس داستان و دریافت پیام کتاب مشکل به نظر می‌آید.

تصویرگری کتاب «چه کار می‌کنی با یک فکر نو؟» را مِی بسوم انجام داده است.

درباره‌ی نویسنده‌ی کتاب «چه کار می‌کنی با یک فکر نو؟»

 کوبی یامادا نخستین بار با نوشتن این کتاب نویسندگی را آغاز کرد و در ادامه‌ی آن کتاب‌های «چه کار می‌کنی با یک مساله؟» و «چه کار می‌کنی با یک فرصت جدید؟» را نوشت که کتاب آخر تاکنون به فارسی ترجمه نشده‌ است.
یامادا برای کتاب «چه کار می‌کنی با یک فکر نو؟» برنده‌ی جایزه‌ی کتاب‌های تصویری ناشران مستقل را در بخش کتاب‌های مناسب برای همه‌ی سن‌ها در سال ۲۰۱۴ شده است. در سال ۲۰۱۸ هم برای کتاب آخر سه‌گانه (تریلوژی)اش یعنی «چه کار می‌کنی با یک فرصت جدید؟» برنده‌ی همین جایزه شد.

 

نویسنده: Kobi Yamada کوبی یامادا

تصویرگر: Mae Besom می بسوم

برگردان: فرمھر منجزی

ناشر: پرتقال

سال نشر: ‏‫۱۳۹۵

 

 

شل سیلوراستاین نویسنده، تصویرساز و آهنگسازی بسیار محبوب درتمام سال های اخیر بوده است. نثر او بسیار ساده و روان و طنزآلود است. کتاب های او در قالب داستان های کوتاه یا مجموعه آیتم های طنزآلود است و مخاطب آنها غالبا کودکان هستند، هرچند در طول سالیان، بزرگسالان نیز همیشه از کتاب های او استقبال کرده اند تا جاییکه یکی از القاب او "مردی که کودکی اش را در چمدانی با خودش میبرد" است. نوشتار کتاب های سیلوراستاین به هیچ وجه در کلیشه های مرسوم نمیگنجد، او سبکی نو و مخصوص به خود را بوجود آورد زیرا که به قول خودش خوشبختانه کسی در اطرافش نبود تا از او تقلید کند. اوگاها از روش آموزش مع برای آموزش مفاهیم استفاده میکند، به این ترتیب که نتیجه ی یک عمل نادرست را بدون قضاوت یا پند دادن، صرفا با لحن طنزآمیز تعریف میکند:

 

 چه‌گونه‌ از تلفن‌ استفاده‌ کنیم‌؟

تنهایی‌؟

خُب‌ بپر برو سراغ‌ِ تلفن‌!

حالا به‌ چن‌تا شُماره‌ فکر کن‌،

از یک‌ تا نُه‌!

خوبه‌!

حالا یکی‌ یکی‌ اون‌ شُماره‌ها رُ بگیر!

(تو داری‌ به‌ یکی‌ زنگ‌ می‌زنی‌!)

صبر کن‌ طرف‌ گوشی‌ُ بَرداره‌،

بعدش‌.

زود گوشی‌ُ بذار سَرِ جاش‌!

چند دقیقه‌ بشین‌،

یه‌ لب‌ْخند بزن‌ُ

دوباره‌ شروع‌ کن‌!

 

از شل سیلور استاین

ترجمه یغما گلرویی

 

 تعریف

جُرج‌ گفت‌: «ـ خُدا خِپِل‌ُ کوتوله‌س‌!»

نیک‌ گفت‌: «ـ نه‌ بابا! لاغرُ درازه‌!»

لن‌ گفت‌: «ـ یه‌ ریش‌ِ سفید داره‌! این‌ هوا!»

جان‌ گفت‌: «ـ نه‌! صورتش‌ شیش‌ تیغه‌س‌!»

ویل‌ گفت‌: «ـ سیاهه‌!»

باب‌ گفت‌: «ـ سفیده‌!»

روندارز گفت‌: «ـ دختره‌!»

من‌ تو دِلم‌ خندیدم‌ُ

عکسی‌ُ که‌ خُدا از خودش‌ انداخته‌ وُ

بَرام‌ فرستاده‌ رُ

به‌ هیچ‌کدوم‌ نشون‌ ندادم‌!

 

از شل سیلور استاین

ترجمه یغما گلرویی

معرفی کتاب کودک درخت بخشنده از شل سیلوراستاین:

این کتاب روایتی است از دوستی یک پسربچه با یک درخت. درطول سالیان و از کودکی تا میانسالی پسربچه، درخت در راه این دوستی هرچیزی که دارد را به پسربچه میبخشد، اما پسربچه تنها زمانی که به درخت احتیاج دارد به سراغ او میرود.

 

معرفی کتاب کودک لافکادیو شیری که جواب گلوله را با گلوله داد از شل سیلوراستاین:

این کتاب داستان شیری را تعریف میکند که یک روز تفنگ یک شکارچی به دستش میفتد و به تیراندازی علاقمند میشود و به=عد از تمرین های بسیار به یک تیرانداز حرفه ای تبدیل میشود، تاجاییکه یک شکارچی دیگر به او پیشتهاد میدهد به شهر بیاید و از نمایش مهارت او به پول و شهرت برسند. اما روزی لافکادیو به خود می آید و میبیند که دیگر یک شیر نیست و اصلا دیگر نمیداند چی هست.

معرفی کتاب کودک "در جستجوی قطعه گم شده" و "آشنایی قطعه گم شده با دایره بزرگ" از شل سیلوراستاین

این کتاب داستانی درباره ی مفاهیمی همچون استفلال، تکامل، عدم وابستگی، دلبستگی و همراهی را روایت میکند. داستان دایره ای با یک قطعه گم شده که برای کامل شدن به جستجوی قطعه گم شده خود میپردازد تا جاییکه میفهمد پیش از هرچیز باید بتواند به تنهایی از زندگی لذت ببرد و بعد ار آن از همراهی دیگران لذت ببرد، او باید به تنهایی کامل باشد.

سایر کتاب های او با عناوین:

  • یک زرافه و نصفی (۱۹۶۴)
  • درخت بخشنده (۱۹۶۴)
  • کسی یک کرگدن ارزان نمی‌خواد؟ (۱۹۶۴)
  • جایی که پیاده‌رو تموم می شه (۱۹۷۴)
  • در جستجوی قطعهٔ گم‌شده (۱۹۷۶)
  • آشنایی قطعهٔ گم‌شده با دایرهٔ بزرگ (۱۹۸۱)
  • نوری در اتاق زیر شیروانی (۱۹۸۱)
  • با همه مخلفات
  • بالا افتادن (این کتاب را در ایران با نام وقتی به سن تو بودم نیز می‌شناسند)
  • ترانه‌ها
  • کافه خوش‌خوراک رزالی
  • لافکادیو، شیری که جواب گلوله را با گلوله داد
  • بابانوئل نو
  • راهنمایی پیش آهنگی عمو شلبی
  • «پاهای کثیف»
  • «هملت»
  • «قهرمان»
  • «عاشقانه‌ها»
  • «کمی نوازشم کن»
  • «من و دوست غولم»

و اغلب این کتاب ها در ایران ترجمه و چاپ شده اند.

 

در این مطلب معرفی کتاب های ۸ جلدی رامونا برای کودکان دبستانی را مشاهده خواهید کرد.

مجموعه ۸ جلدی کتاب های رامونا

  • رامونا و بیزوس
  • رامونای آتیش پاره
  • رامونای شجاع
  • رامونا و پدرش
  • رامونا و مادرش
  • رامونای هشت ساله
  • رامونا همیشه راموناست
  • دنیای رامونا

رامونا دختربچه ی کوچکی است که در مجموعه ی این کتاب ها از ۴ سالگی تا کلاس چهارم را طی میکند. رامونا دختربچه ی شیطانی است که داستان هایی که برایش اتفاق می افتد شبیه کودکی های همه ی ماست و همین ویژگی است که او را به شخصیتی عمیقا دوست داشتنی تبدیل میکند. محوریت این مجموعه کتاب ها ارتباط کودک با خانواده و همبستگی اعضای خانواده میباشد. رامونا با پدر، مادر و خواهر بزرگترش بئاتریس زندگی میکند و در ارتباط با هرکدام ار اعضای خانواده اش داستان ها و چالش های بخصوصی دارد.

 

این کتاب نوشته بورلی کلی یری است و با ترجمه ی پروین علی پور در بازار موجود است. هرکدام از مجموعه کتاب های رامونا را میتوان بطور مستقل خواند. رامونا کودکی کنجکاو، بامحبت، پرانرژی و مستقل است که با وجود شیطنت ها و گاها خرابکاری هایش ، بسیار دوست داشتنی است و خانواده اش او را بسیار دوست دارند. هرکدام از کتاب ها روایتگر روزهای معمولی و کاملا آشنا برای کودکان و خانواده ها هستند که با کلام شیرین و طناز کلی یری شدیدا خواننده را جذب میکنند.

معرفی کتاب"رامونا و بیزوس":

در کتاب "رامونا و بیزوس" داستان ارتباط و دوستی رامونا با خواهرش بئاتریس را خواهیم خواند. در این کتاب رامونا ۴ ساله است و خواهرش بئاتریس، که او را بیزوس صدا میزنند، ۹ ساله است. رامونا دختر وروجکی است که خیلی سربه سر خواهرش میگذارد و اغلب اوقات حرص او را درمی آورد، با اینحال آنها همدیگر را خیلی دوست دارند. بئاتریس قرار است جشن تولد ۹ سالگی اش را برگذار کند ولی رامونا روی دنده ی لج افتاده و میخواهد جشن اش را به هم بریزد.

معرفی کتاب "رامونای آتیش پاره":

کتاب بعدی از این مجموعه کتاب "رامونای آتیش پاره" نام دارد. در این کتاب رامونا کوچولو قرار است برای اولین بار به مدرسه برود. او خیلی هیجان زده است که بلاخره میتواند مثل خواهرش به مدرسه برود و سواد یاد بگیرد. روزهای اول مدرسه بسیار هیجان انگیز هستند. همکلاسی هایش، معلم خوشگل و مهربانش که از او خیلی تعریف میکند. اما شیطنت های رامونا باعث میشوند به دردسر بیفتد و بعد از مدتی خیال کند دیگر معلمش او را دوست ندارد. مادرش متوجه ناراحتی او میشود و از او دلیل ناراحتی اش را میپرسد.

معرفی کتاب "رامونای شجاع":

کتاب "رامونای شجاع"  که ادامه ی کتاب "رامونای وروجک" محسوب میشود، همچنان ماجرای سازگار شدن رامونا با محیط مدرسه را روایت میکند.  رامونا احساس میکند اوضاع خوبی در مدرسه ندارد، چون همشاگردی اش چغلی او را کرده، معلمش همه ی حرفایش را نمیفهمد و تازه در راه مدرسه هم سگی هست که او را دنبال میکند. اوضاع وقتی بحرانی تر میشود که یک روز رامونا مجبور میشود با ظاهری آشفته و یک لنگه کفش وارد کلاس بشود.

معرفی کتاب "رامونا و پدرش":

عنوان کتاب چهارم "رامونا و پدرش" است. در این کتاب داستان رابطه ی زیبای این دخترکوچولو با پدرش را میخوانیم. پدر رامونا به تازگی کارش را از دست داده است و به همین دلیل آنها باید بیشتر مراقب خرج هایشان باشند. مادر رامونا مجبور است بیشتر سرکار برود، با اینحال شرایط هرروز سخت تر میشود و رامونا و خواهرش نگرانند که نکند اوضاع دیگر هیچوقت مثل سابق نشود. رامونا تصمیم میگیرد هرطور شده به پدرش کمک کند.

معرفی کتاب "رامونا و مادرش":

کتاب پنجم هم با عنوان "رامونا و مادرش" به ارتباط رامونا با مادرش میپردازد. در این کتاب در  خانه ی رامونا مهمانی برگزار میشود و رامونا که میخواهد مثل یک دختر بزرگ رفتار کند، باز هم به دردسر می افتد و مادرش سعی میکند به او کمک کند.

معرفی کتاب "رامونای هشت ساله":

کتاب "رامونای هشت ساله" داستان یکسال بزرگتر شدن و به کلاس سوم رفتن راموناست. حالا بیزوس به دبیرستان میرود و امسال رامونا باید تنهایی به مدرسه برود و از این بابت کلی هیجان زده است. تازه علاوه بر این، او و دوستانش امسال بزرگترین بچه های مدرسه هستند و رامونا خوشحال است که امسال هرکاری دلش بخواهد میتواند بکند. البته بعد از مدتی در سرویس مدرسه با چالش هایی روبرو میشد. از جمله پسری که پاک کن مورد علاقه اش را از او میگیرد.

معرفی کتاب"رامونا همیشه راموناست":

کتاب هفتم کتاب "رامونا همیشه راموناست" است. در این کتاب رامونا بخاطر درس های کلاس سوم سرش شلوغ شده است و علاوه بر این درگیر رازی است که بنظرش می آید مادرش از او مخفی میکند.

معرفی کتاب "دنیای رامونا":

کتاب آخر کتاب "دنیای رامونا" است. در این کتاب رامونا به کلاس چهارم میرود و تازه صاحب یک خواهر کوچولو شده است. طبق معمول اتفاق هایی برای او رخ میدهد و با دردسرهایی تازه روبرو میشود، چون او همیشه یک ورجک است.

 

ادبیات کودک و نوجوان شاخه ای از ادبیات است که اتفاقا بسیار مهم و حیاتی است، چرا که کتاب های این ژانر در دوره ای از زندگی خوانده میشوند که شخصیت و و شناخت کودک در حال شکل گیری و رشد است. بنابراین بسیار مهم است که چه نوع محتوا، مفاهیم، ارزش ها، و جهان بینی ای از طریق این کتاب ها به کودک القا میشود. خواندن کتاب های نویسندگان ایرانی فعال در حوزه ی ادبیات کودک و نوجوان هم میتواند تجربه ی بسیار خوبی برای کودکان و نوجوانان ما باشد، چرا که فضای حاکم بر این ادبیات، شیوه ی زندگی و ارزش هایشان با ما مشترک است و کودک راحت تر میتواند با آنها ارتباط برقرار کند. خواندن کتاب های قدیمی تر، نوع زندگی و روابط بین شخصیت ها نیز میتواند برای کودکان و نوجوانان بسیار جذاب باشد. در این مطلب ما قصد داریم چند تن از نویسندگان مطرح فعال در زمینه ی ادبیات کودک و نوجوان را به شما معرفی کنیم.

معرفی نویسنده کتاب کودک: مهدی آذریزدی

مهدی آذریزدی نویسنده ای از جنس کودکان بود. قدرت قلم او از راه تحصیلات آکادمیک نبود بلکه از پس تجربه های فراوان و خواندن و گوش دادن بسیار به دست آمده بود. آذریزدی در سال ۱۳۰۰ در یزد به دنیا آمد در ۱۲ سالگی برای خواندن درس عربی به مدرسه ی طلبگی رفت. او مدتی در چاپخانه و سپس در کتاب های فروشی های مختلف از جمله خاور، ابن سینا و امیرکبیر و رومه های آشفته و اطلاعات کار کرد. تجربه ی این سالها به او در نوشتن اولین جلد از مجموعه ی قصه های خوب برای بچه های خوب بسیار کمک کرد. این مجموعه کتاب ها مجموعه ای از قصه های بازنویسی شده از قصه های عامه و ادبیات کهن از جمله کلیله و دمنه، مرزبان نامه، سندباد نامه، گلستان سعدی، مثنوی و آثار عطار و سیست نامه است. جلد سوم از این مجموعه کتاب توانست لوح تقدیر از جانب یونسکو را برای آذریزدی به ارمغان بیاورد. از آثار دیگر او میتوان به : گربه ناقلا، خاله سوسکه، شعر قند و عسل، بافنده داننده، خیر و شر، گربه تنبل، خاله قورباغه، قصه های تازه از کتاب های کهن و. اشاره کرد.

 

 

معرفی نویسنده کتاب کودک: هوشنگ مرادی کرمانی

هوشنگ مرادی کرمانی آفریننده ی کتاب "قصه های مجید" نویسنده ای کرمانی است که از کودکی بدون پدر و مادر و در تنگدستی زندگی کرده است. دوره ی دبیرستان خود را در کرمان گذراند و سپس برای تحصیل در دانشکده هنرهای دراماتیک به تهران آمد. او از رشته ی ترجمه زبان انگلیسی فارغ التحصیل شد. و کار خود را از رادیو کرمان شروع کرد. قبل از قصه های مجید، داستان طنزآمیز "کوچه ما خوشبخت ها" را در یک مجله و مجموعه داستان "معصومه" و کتاب ".من غزال ترسیده ای هستم" را چاپ کرد. بخاطر داستان "بچه های قالیبافخانه" از سوی شورای کتاب لوح تقدیر دریافت کرد . بعد هم نامزد دریافت جایزه ی هانس کریستین اندرسن شد. نشان دادن زندگی سنتی و محلی، استفاده از گویش محلی و ضرب المثل ها از ئیژگی های داستان های اوست. از برجسته ترین آثار او میتوان به : چکمه، کیسه برنج، قصه های مجید، مربای شیرین، مهمان مامان، تنور، شما که غریبه نیستید، لبخند انار و. اشاره کرد.

 

 

معرفی نویسنده کتاب کودک: صمد بهرنگی

صمد بهرنگی، خالق ماهی سیاه کوچولو نویسنده ای تبریزی متولد سال ۱۳۱۸ است که شغل اصلیش معلمی بوده است. او هم در کودکی زندگی سخت و همراه با فقر داشته است. برای تحصیلات رشته ی زبان و ادبیان انگلیسی را انتخاب کرد. او بارها به دلیل سخنان اعتراض آمیزش از مدارس اخراج یا به پایه ی پایین تر منتقل شد. از اولین داستان های او میتوان به عادت، تلخون و بی نام اشاره کرد. علاوه بر معلمی و نویسندگی او کار ترجمه از زبان های انگبیسی و ترکی استانبولی نیز انجام میداده است. او شعر بعضی از شاعران معاصر مانند اخوان ثالث و فروغ فرخزاد را به ترکی برگردانده است. تاثیرگذارترین و مهم ترین کتاب صمد بهرنگی را میتوان کتاب ماهی سیاه کوچولو دانست. بهرنگی در سن بیست و نه سالگی در رودخانه ی ارس غرق شد. از جمله داستان های صمد بهرنگی در عمر کوتاه خود میتوان به: اولدوز و کلاغ ها، اولدوز و عروسک سخنگو، تلخون، بی نام، کچل کفتر باز، یک هلو هزار هلو، ۲۴ ساعت در خواب و بیداری و ماهی سیاه کوچولو اشاره کرد.

 

 

معرفی نویسنده کتاب کودک: علی اشرف درویشیان

علی اشرف درویشیان زاده ی سال ۱۳۲۰ در کرمانشاه بود. او خود معتقد است که بخشی از موفقیتش در نویسندگی برای کودکان را مدیون قصه هایی است که مادربزرگش برایش میگفته. او میگوید: "در زندگی پای قصه ی خیلی از قصه گوها نشسته ام. اما مادربزرگم از همه ی آنها بهتر بود، به آنچه میگفت آگاهی داشت، افسانه را با آب و تاب و با سود جستن از متل ها و اصطلاحات محلی بیان میکرد. آنها را با مسائل روز و نکته های موردعلاقه ما می آمیخت. آرام و بی شتاب قصه میگفت و." علی اشرف درویشیان بعد از گذراندن دوره مقدماتی دانشسرای عالی ۸ سال در روستاهای گیلانغرب و شاه آباد آموزگار بود.  در سال ۱۳۴۵ رشته ادبیات فارسی را در دانشگاه تهران و دوره ی کارشناسی ارشد را در رشته روان شناسی تربیتی خواند. درویشیان ۶ سال بخاطر کتاب هایش که به زندگی سخت و طاقت فرسای کودکان تهی دست روستایی و نشان دادن تضاد بین فقرا و ثروتمندان میپرداختند در زندان بود. او در سال ۱۳۹۶ بعد از یک دوره بیماری طولانی درگذشت. از جمله کتاب های او برای کودک ان و نوجوانان میتوان به : مجموعه چهار جلدی سال های ابری، درشتی، کی برمیگردی داداش جان، رنگینه، ابر سیاه هزار چشم، گل طلا و کلاش قرمز، رومه دیواری مدرسه ما و معروف ترین آنها همراه آهنگ های بابام اشاره کرد. 

 

 

 

کتاب های قصه کودکی ای که در این مطلب معرفی می شوند همگی یا چندجلدی هستند یا شامل چندین داستان در یک کتاب هستند. کتاب ها بیشتر با محوریت حیوانات هستند.

در این مطلب ما ۷ کتاب داستان کودک معرفی می‌کنیم؛ لیست کتاب های که در این مطلب در این قسمت آورده شده اند:

جدول داستان های پیش دبستانی

  • قصه‌هایی برای ۱ تا ۶ ساله‌ها
  • لنگه جوراب گمشده و ۱۰ قصه دیگر
  • دایناسوری که حمام نمی‌رفت و ۱۱ قصه دیگر
  • دندان درد تمساح کوچولو و سه قصه دیگر
  • شتری با سه کوهان و ۴ قصه دیگر
  • جغد عینکی و سه قصه دیگر
  • خرس برفی و سه قصه دیگر
  • دایناسور از سر تا دم
  • بند پایان از سر تا دم
  • جانوران اقیانوس از سر تا دم
  • مجموعه کتاب های من می توانم
  • داستان جذاب مهمان های ناخوانده
  • خواب خرس مهتابی
  • خشم قلمبه
  • خروس جهانگرد

کتاب دریچه ای است نو به دنیایی که تجربه ی آن در واقعیت میتواند بعید باشد. از آنجا که عادت به کتابخوانی را از سنین پایین میتوان در کودکان ایجاد کرد، خواندن کتاب برای کودکان تجربه ای بسیار مهم و تاثیرگذار است.

پدر سنین کودکی کنجکاوی کودک برای شنیدن و درک مطلب بسیار زیاد است و هنوز با سرگرمی های دیگر از جمله تبلت و رایانه آشنا نشده است. بنابراین بهترین زمان برای عادت دادن کودکانتان به کتابخوانی و اشتیاق آنها به مطالعه در سنین بزرگسالی، کودکی است.

کتاب قوه ی تخیل و خلاقیت کودک را پرورش میدهد، مفاهیم مختلف و جدید بر اثر تکرار در کتاب های مختلف برای کودک جا می افتند.

کتاب قدرت سخن وری و گنجینه ی واژگان کودک را افزایش میدهد و باعث میشود کلام شیوا تری داشته باشد و بتواند بهتر منظورش را به دیگران برساند.

عادت کتابخوانی باعث میشود کودک در آینده راحت تر با آموزش های مدرسه منطبق بشود و قدرت استنتاج و نتیجه گیری او توانمندتر بشود.

خواندن کتاب مناسب میتواند فعالیت بسیار سرگرم کننده و مفیدی برای کودک و والدین باشد و ارتباط آنها را تقویت کند البته یکی از عوامل تاثیرگذار در علاقه ی کودک به کتابخوانی، عادت کتابخوانی مادر و پدر و جاری بودن فرهنگ کتابخوانی در خانواده است.

کتاب از طریق آموزش غیر مستقیم میتواند تاثیر بسیار زیادی در تربیت کودک ما داشته باشد. در سنین پایین مفاهیم کلی چون خوبی، بدی، ترس، شجاعت، تنبلی، زرنگی و. یا پدیده های عمومی و طبیعی چون شهر، روستا، کوه، جنگل، قانون، سلامتی و . را میتوان از طریق داستان های کوتاه و سرگرم کننده ی کتاب ها به کودکان آموزش داد.

میتوانید در فاصله ی به خواب رفتن کودکتان برای او کتاب بخوانید. یا ساعتی از روز را به این کار اختصاص دهید. زمانی که کودک توجه و علاقه ی کافی به گوش دادن یا خواندن کتاب نشان نمیدهد، او را مجبور نکنید، بلکه ادامه ی کتاب را به زمانی دیگر موکول کنید. 

سلیقه ی کودک را در کتاب پیدا کنید و کتاب های موردعلاقه اش را تهیه کنید. سعی کنید در ابتدا از کتاب هایی که داستان های کوتاه دارند و ظاهر جذاب و قشنگی دارند شروع کنید.

کودک را با خود به کتابخانه یا کتابفروشی ببرید و اجازه بدهید او کتاب انتخاب کند. در کنار انتخاب او یکی دو کتاب که شما فکر میکنید برای او مناسب است نیز بخرید. انگیزه های بیرونی ایجاد کنید، مثلا مسابقه راه بیندازید و از کودک در مورد کتاب سوال کنید و جایزه ی موردعلاقه اش را به او بدهید. به ازای هرکتاب یا هر داستانی که میخواند به او امتیاز یا جایزه ی کوچکی بدهید. از کودک بخواهید درمورد کتابی که اخیرا خوانده است نقاشی کند.

در خانه کتابخانه داشته باشید و یکی دو قفسه را به کتاب های کودکتان اختصاص دهید. کتابخوانی را بخشی از برنامه روزمره خانواده قرار دهید. میتوانید کودکتان را به عضویت یکی از انتشارات کتاب های کودکان دربیاورید تا ماهانه کتاب های جدیدی برای کودکتان ارسال کنند. مثال هایی از کتابی که خوانده اید را در زندگی روزمره پیدا کنید و به کودک یادآوری کنید.

هرگاه به موضوعی علاقه نشان میدهد یا کنجکاوی میکند کتابی مرتبط با آن موضوع برایش خریداری کنید. گاهی با همراهی کودکتان کتابی درست کنید. با چسباندن تکه های پارچه و برگ و سنگریزه و غیره اتفاقی که آن روز برایتان افتاده به صورت یک کتاب بنویسید.

انتخاب کتاب مناسب خصوصا زمانی که کودک برای نخستین بارها با تجربه ی کتابخوانی آشنا میشود، بسیار مهم است. باید تجربه ی بسیار سرگرم کننده و هیجان انگیزی برای کودک بسازید. بنابراین باتوجه به شناختی که روی کودکتان دارید و موضوعات مورد علاقه ی او، در نظر گرفتن کوتاه بودن کتاب، مفید بودن موضوع کتاب و جذابیت ظاهری آن، کتاب مناسب برای کودکتان را انتخاب کنید.

خوشبختانه این روزها طیف بسیار گسترده ای از کتاب ها برای کودکان منتشر میشود که به طبع باعث میشود برای خرید کتاب مناسب احتیاج به تامل بیشتری داشته باشیم. ما در رادیو کودک سعی میکنیم با معرفی کتاب های مختلف برای گروه های سنی مختلف کودکان شما را در انتخاب کتاب مناسب کمک کنیم.

 

معرفی کتاب کودک: مجموعه کتاب های شش جلدی «قصه‌هایی برای ۱ تا ۶ ساله‌ها»


این مجموعه کتاب میتواند انتخاب خوبی برای تجربه های اول شما به عنوان مادر و پدر باشد. شما دیگر نگران مناسب بودن موضوع کتاب برای گروه سنی کودکتان نخواهید بود . داستان ها کوتاه و مناسب و سرگرم کننده هستند. کتاب حاوی تصاویر قشنگ و خوشرنگی است که برای کودکان جذاب خواهد بود. این کتاب نوشته جان استیمسون و ترجمه فاطمه زرگری است و توسط انتشارات ذکر منتشر شده است.

هر کتاب شامل تعدادی قصه ی کوتاه و جالب است که به مرور کودکان را با دنیای قصه ها و تخیلات آشنا میکند. هر قصه شخصیت های جذابی را به کودک معرفی میکند که کودک میتواند با آنها همذات پنداری کند و خود را به جای آنها قرار دهد و به دنیای خیالات سفر کند. خواندن این داستان ها توسط مادر و پدر یا توسط مربیان مهدکودک با لحن آهنگین و قصه وار میتواند سرگرمی بسیار جالبی برای کودکان باشد، حتی میتوانید با کودکانتان در نقش شخصیت های مختلف قرار بگیرید و همزمان با خواندن کتاب، داستان را بازی کنید.

نام هرکدام از کتاب های این مجموعه عبارتند از: «لنگه جوراب گمشده و ۱۰ قصه دیگر» برای یک ساله‌ها، «دایناسوری که حمام نمی‌رفت و ۱۱ قصه دیگر» برای ۲ ساله‌ها، «دندان درد تمساح کوچولو و سه قصه دیگر» برای ۳ ساله‌ها «شتری با سه کوهان و ۴ قصه دیگر» برای ۴ ساله‌ها، «جغد عینکی و سه قصه دیگر» برای ۵ ساله‌ها و «خرس برفی و سه قصه دیگر» برای ۶ ساله‌ها.

معرفی کتاب کودک: «لنگه جوراب گمشده و ۱۰ قصه دیگر»


کودکان در «لنگه جوراب گمشده و ۱۰ قصه دیگر» به عنوان اولین تجربه با داستان هایی بسیار ساده و حاوی اتفاقات روزمره و شخصیت های جالب آشنا میشود. لنگه جوراب گمشده و ۱۰ قصه دیگر (قصه هایی برای ۱ ساله ها) عنوان کتابی است از جون استیمسن با ترجمه‌ی فاطمه زرگری که در ۲۴ صفحه و توسط انتشارات ذکر در سال ۱۳۹۵ به چاپ رسیده است. موضوع اصلی این کتاب داستان های تخیلی است. نیز در بازار کتاب موجود می‎باشد. از جون استیمسن کتاب های زیر نیز در بازار موجود است.

  • کتاب‌های خرس برفی و ۳ قصه دیگر
  • جغد عینکی و ۳ قصه دیگر
  • شتری با سه کوهان و ۴ قصه دیگر
  • دندان درد تمساح کوچولو و ۳ قصه دیگر

معرفی کتاب کودک: «دایناسوری که حمام نمی‌رفت و ۱۱ قصه دیگر»


در کتاب بعدی «دایناسوری که حمام نمی‌رفت و ۱۱ قصه دیگر» که برای کودکان دو ساله نوشته شده با حیوانات دیگری به عنوان شخصیت های داستان ها آشنا شده و با مفاهیم ساده ای مثل رعایت نوبت، گوش دادن به حرف های بقیه و. به صورت غیر مستقیم آشنا میشوند.

 

معرفی کتاب کودک: دندان درد تمساح کوچولو و سه قصه دیگر


در کتاب مربوط به سه ساله ها «دندان درد تمساح کوچولو و سه قصه دیگر» جوجه اردک کوچکی آنها را با مفهوم تغییرات آب و هوا و باران آشنا میکند. تمساح کوچولوی قصه دندان درد و مراقبت از دهان و دندان را به شیوه ای شیرین به کودک یادآوری میکند و بقیه داستان ها.

 

معرفی کتاب کودک: شتری با سه کوهان و ۴ قصه دیگر


کودکان ۴ ساله در «شتری با سه کوهان و ۴ قصه دیگر» قصه ی فیل کنجکاوی را میخوانند که با اتوبوس دوطبقه تمام خیابان‌های شهر را گشت و به باغ وحش برگشت. با ماری به نام راسل و یک لاک پشت که خیلی پرسروصداست آشنا می‌شوند.
 

معرفی کتاب کودک: جغد عینکی و سه قصه دیگر


در «جغد عینکی و سه قصه دیگر» کودکان ۵ ساله ماجرای جغدی را میخوانند که بینایی اش دچار اشکال است و خانواده ی او نگرانش هستند. با میمونی بازیگوش و کوچک، اتاق انتظار پزشک حیوانات خانم کانگرو و پسر کوچکش آشنا می‌شوند.

 

معرفی کتاب کودک: خرس برفی و سه قصه دیگر


کتاب «خرس برفی و سه قصه دیگر» که برای کودکان ۶ ساله نوشته شده ماجرای طاووسی را میگوید که فقط به فکر زیبایی اش است، زرافه‌ای که لکوموتیوران شده است و یک خرس قطبی که دوست دارد در سیرک کار کند.

 

 

علت و درمان لکنت زبان ناگهانی در کودکان مسئله ای ویژه برای خانواده ها است زیرا این نوع لکنت حادثه ای بوده و متداول ترین نوع لکنت زبان در کودکان است.

پاسخ به این پرسش از ۲ طریق قابل بیان است. اولین روش توضیح مختصری درباره لکنت زبان ناگهانی و دومین روش مصاحبه ای با افراد صاحب نظر در این زمینه است.

در این قسمت پیشنهاد می کنیم ابتدا به ساکن برای احاطه بیشتر بر روی مسئله لکنت زبان مطلب زیر را مطالعه کنید و سپس به این مطلب بازگشته و مطالعه خود را از سر بگیرید.

علت بروز لکنت زبان ناگهانی در کودکان

لکنت زبان ناگهانی در کودکان بیشتر ریشه ترس و وحشت ناگهانی دارد به دلیل وقوع ناگهانی درمان آن نیز بصورت ناگهانی خواهد بود.

این نوع لکنت زبان اصولا بعد از یک حادثه ترسناک مثل تصادف یا تحدیدات جنسی حادث می شود.

این پدیده برای دوران کودکی است اما در بزرگسالی نیز می تواند اتفاق بیفتد. برای مثال خانمی که در همین مطلب برای ما کامنت گذاشته بودند، ایشون سر یک شوخی ترسناک ناگهانی دچار ضعف اعصاب و لکنت زبان شده اند.

 

اختلال های لکنت زبان می تواند ماه ها یا سال ها در افراد باقی بماند البته که این موضوع به دلیل زودگذر بودن آن مسئله نگران کننده ای برای والدین نیست که در بسیاری از مواقع بدون نیاز به مراجعه به متخصص بهبود در کودک حادث می شود. 

اما نکته اساسی این است که با توجه به نوع برخورد اشتباه والدین یک لکنت زبان می تواند در کودک باعث کاهش اعتماد به نفس شده و تا سال ها در کودک باقی بماند و یا شاید بصورت مادام العمر گریبان گیر او شود.

این اختلال می تواند در مدرسه یا محیط کار برای فرد مورد نظر ایجاد مشکل بکند.

همیشه رویکرد رادیوکودک در درمان اختلالات کودکان خانواده ها و نحوه برخورد آن ها با این مسئله بوده است.

بسیار مثال های متعهدد زده شده که یک اختلال ساده در کودکان مثل تمرکز از طرف والدین نامطلع به یک معذل تبدیل شده است.

دانش و اطلاعات کافی والدین و احاطه آن ها به درمان کودک خود می تواند کمک شایانی به درمان کودک در مسیر درست بکند.

درمان لکنت زبان ناگهانی در کودکان

همانطوری که اشاره شد لکنت زبان ناگهانی در کودکان نیز به تدریج و با درمان درست خانواده ها برطرف خواهد شد. در این قسمت ما به معرفی چند باید و نباید ساده در ارتباط با خانواده ها بسنده می کنیم.

  • به کودک فرصت دهید منظور خود را بدون استرس و تنش به مخاطب منتقل کند.
  • از تصحیح و تکمیل کلام کودک خود در مواجهه با هر مخاطبی بپرهیزید.
  • تصحیح مداوم یا تقطیع کلام کودک، اعتماد به نفس او را کم می کند.
  • بدون این که بی حوصلگی نشان دهید به دقت به حرف های او توجه کنید.
  • در هنگام صحبت کودک با شما، ارتباط چشمی داشته باشید. 
  • هر زمانی که مخاطب او قرار گرفتید حتما با توجه کامل به او گوش فرا دهید.
  • از روش صحبت کردن و خرده خرده صحبت کردن کودک انتقاد نکنید و به او فشار نیاورید.
  • زمانی که لکنت کلام کودک شما افرایش می یابد به او برای صحبت با مخاطب خود فشار نیاورید و حتی شده بصورت غیر محسوس او را کمتر به صحبت کردن تشویق کنید.
  • شما نیز سعی کنید هنگام صحبت کردن با کودک خود به آرامی و شمرده شمرده صحبت کنید تا استرسی به او منتقل نشود.
  • مواظب باشید به خاطر مشکلات گفتاری او، تسلیم خواسته های غیر منطقی او نشوید. 
  • محیطی لذت بخش و آرام برای صحبت کردن ایجاد کنید.
 

یکی بود یکی نبود زیر کنبد کبود یه دشت بزرگی بود پر از گل ودرخت چمنزارتوی این دشت قشنگ، حیوانات زیادی کنار هم زندگی می کردند وتوی چمنزارهای این دشت به بازی وشادی مشغول بودند.

میون این حیوانات یه خرگوشی بود که به زرنگی و باهوشی خودش می نازید و فکرد می کرد هیچ کس مثل اون نیست و اونه که از همه بیشتر می فهمه و باهوشتره.

یه روز آفتابی و قشنگ که همه ی حیوانها با شادی داشتن توی دشت بازی می کردند، خرگوش رفت و به اونها گفت با این بازی ها وقتتون رو بیهوده می گذرونید، بیایین با هم دیگه مسابقه بدیم وببینیم چه کسی برنده میشه کی حاضره و می تونه با من مسابقه بده.

بین حیوان ها یه لاکپشت بود، لاکپشت میدونست که این خرگوش قصه ی ما مغرور هست پس با خودش فکر کرد باید یه درسی به این خرگوش بدم و با صدای بلند گفت من حاضرم که باهات مسابقه بدم.

وقتی خرگوش صدای لاکپشت رو شنید قهقه زد و بلند بلند خندید

همه ی حیوانها هم خندیدند آخه همه میدونستند که لاکپشت خیلی آرومه و خرگوش تند وسریع.

روباه رو کرد به لاکپشت و گفت خرگوش خیلی سریعه و تو کندی مطمئنی که میخوای مسابقه بدی.

لاکپشت با اطمینان جواب داد البته مسابقه میدم. روباه هم روی زمین خطی کشید وگفت اینجا خط شروع مسابقه هست و هرکه زودتر به به اون درخت بالای تپه برسه برنده است حاضر باشید و پشت این خط بایستید خر گوش و لاکپشت پشت خط ایستادند و وقتی که روباه علامت داد حرکت کردند.

خرگوش دو سه تا پرش بلند کرد فاصله ی زیادی از خط شروع گرفت ولی لاکپشت با آرومی حرکت میکرد وفقط چند قدم از خط فاصله گرفته بود.

همه ی حیواناتی که داشتند مسابقه رو تماشا می کردند وقتی راه رفتن لاکپشت رو دیدند بهش گفتند سعی کن تندتر راه بری اینجوری هیچ وقت نمیتونی به خرگوش برسی ولی لاکپشت با شناختی که از غرور خرگوش داشت مطمئن بود که خودش برنده ی مسابقه میشه.

پس با خونسردی به راهش ادامه داد و میدونست که نباید خسته بشه و پیوسته به راهش ادامه بده.

از اون طرف خرگوش با قدمهای بلند و تندی که برداشته بود کلی از خط شروع فاصله گرفته بود ایستاد و با غرور به پشت سرش نگاه کرد و دید که لاکپشت آهسته آهسته حرکت میکنه، لبخندی زد و با خودش فکرکرد تا اون بخواد به من برسه من کلی وقت دارم پس میتونم تو این چمنها استراحتی بکنم و چرتی بزنم وقتی که لاکپشت رسید دوباره با چند پرش ازش جلو میوفتم این لاکپشت با خودش چی فکر کرده که میتونه منو ببره من خرگوشم وخیلی سریع هستم ولی او کند من حتما اونو میبرم.

خرگوش روی چمن ها دراز کشید وخیلی سریع خوابش برد ولی لاکپشت که بی وقفه به راه رفتنش ادامه میداد.

به خرگوش رسید وبه آرومی از کنارش گذشت ولی خرگوش همچنان خواب بود مدتی کذشت و لاکپشت به بالای تپه رسید و کنار نقطه ی پایانی که روباهه گفته بود ایستاد و برای حیوانهای دیگه دست ت میداد

از اون طرف که خرگوش که تازه بیدار شده بود به سمت نفطه  شروع نگاه کرد که لاک پشت رو ببینه.

آخه فکر می کرد هنوز لاکپشت به اون نرسیده ولی هیچ کس رو ندید برگشت وبه بالای تپه نگاه کرد و دید که لاکپشت کنار درخت بالای تپه ایستاده وبرای بقیه دست ت میده و متوجه شد که مسابقه رو باخته و پیروز این مسابقه لاکپشت هست. 

خرگوش فهمید که با غرورش باعث باخت خودش شده بوده و یاد گرفت که نباید کسی رو دست کم بگیره اون فکر میکرد که میتونه با قدمهای تندش لاکپشت رو شکست بده ولی لاکپشت با پشت کار و تلاش مستمر و خستگی ناپذیرش تونست برنده باشه و به خرگوش درس بزرگی بده که با غرور زیاد هیچ کس به هیچ چیز نمیرسه فقط با تلاش هست که موفقیت به دست میاد.

 


یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود .

ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود . یک روز که با برادرش د نبا ل رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین .

طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: کنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف . بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.

حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.

آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا?او را به لانهی ما بیاورید.

بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه ،آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود .

دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید

که گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی ؟ گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد :

گلابی تمیزم                                      همیشه روی میزم

اگر که خوردی مرا                             نصفه نخور عزیزم

خدا گفته به قرآن                                همان خدای رحمان

اسراف نکن تو جانا                             در راه دین بمانا

آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت . گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند . وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود  از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم گنده می خواهم و حالا او می داند اسراف وهدر داد ن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد .

قصه ی ما به سر رسید اسراف کار به بهشت نرسید.


یک شب نینو بال‌های کوچکش را تکان داد و گفت: «فردا می‌خواهم پرواز یاد بگیرم.»

شاهینِ پدر گفت: «حالا زود است دخترم. چند روز دیگر صبر کن!»

شاهینِ مادر گفت: «از برادرهایت یاد بگیر. ببین چه ساکت نشسته‌اند و صدایشان در نمی‌آید.»

نینو جواب نداد و رفت ته لانه پیش برادرهایش تا بخوابد. کمی بعد پدر گفت: «این‌قدر پچ پچ نکنید بچّه‌ها، بگذارید بخوابیم!»

صبح روز بعد، سه برادر نینو گفتند: «می‌خواهیم پرواز یاد بگیریم.»

پدر با تعجّب نگاهشان کرد و گفت: «به این زودی؟ واقعاً؟ پس بیایید بچّه‌ها!»

نینو ته لانه نشسته بود. مادر صدایش کرد و گفت: «تو هم بیا دخترم!»

آن روز شاهین‌های کوچولو تمرینِ پرواز کردند.

شب بعد نینو گفت: «من از پرواز کردن دور لانه خسته شدم. فردا می‌خواهم بروم بالای کوه بازی کنم.»

پدر سر تکان داد و گفت: «نه، نه! خطرناک است. تازه پرواز یاد گرفتی. باید کمی صبر کنی!»

مادر گفت: «از برادرهایت یاد بگیر. ببین همین‌جا پرواز می‌کنند و صدایشان در نمی‌آید.»

نینو جواب نداد و رفت ته لانه پیش برادرهایش تا بخوابد. کمی بعد پدر گفت: «پچ پچ نکنید بچّه‌ها، بگذارید بخوابیم.!»

صبح روز بعد، سه برادر نینو گفتند: «امروز می‌خواهیم برویم بالای کوه بازی کنیم.»

پدر با تعجّب پرسید: «به این زودی خسته شدید؟ خب، بروید، ولی خیلی مواظب باشید!»

مادر به نینو گفت: «حالا تو هم برو دخترم!»

شاهین‌های کوچولو بالای کوه بازی کردند و این طرف و آن طرف پریدند. 

شب بعد نینو گفت: «فردا می‌خواهم بروم پشت کوه را ببینم.»

پدر و مادر به هم نگاه کردند و با مهربانی خندیدند. مادر، برادرهای نینو را صدا کرد و گفت: «فردا همه با هم می‌رویم پشت کوه را ببینیم.»

پدر سر تکان داد و گفت: «آنجا را فعلا تنهائی نباید بروید!»

نینو با دلی پر از شادی خوابید. آن شب هیچ کس پچ‌پچ نکرد.

نویسنده کلر ژوبرت


یکی بود یکی نبود توی جنگل های استرالیا کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که کبوتری با جوجه هایش روی آن درخت زندگی می کردند هر چه جوجه ها بزرگتر می شدند به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا رفتند.

یک روز که جوجه ها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ پر زد کنار لانه جوجه ها نشست، جوجه ها که تابحال هیچ پرنده ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند «مثلا پنهان شدند» .

گنجشک گفت: چرا از من می ترسید ؟ به من می گن گنجشک منم بچه هایی مثل شما دارم، آمدم برایشان غذا پیدا کنم، آنها کرم هایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند. آنها به گنجشک گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال می زنی و پرواز می کن، گنجشک گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده تا با آن ها به هرجایی که می خواهم پرواز کنم و از نعمت های خدا برای خودم و بچه هایم غذا تهیه کنم. جوجه ها داشتند با گنجشک صحبت می کردند که درخت تکان خورد فوری ترسیدند و دوباره سرهایشان را لای پرهم پنهان کردند.

یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی، گوشهای پهن و بدن پشمالو که خیلیم با نمک و مهربون به نظر می رسید به درخت چسبیده بود.

به جوجه ها نگاه کرد و گفت: نترسید شما که غذای من نیستید. جوجه ها گفتند: ما را چه جوری دیدی ما که پنهان شدیم. کوالا گفت: ولی فقط شما سرتان را پنهان کردید بدنتان بیرون بود جوجه های قشنگ اسم من کوآلا است من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خانواده ام کنار این درخت زندگی میکنم.

جوجه ها گفتند: خوش به حالت می تونی همه جا بروی. کوآلا گفت: ولی من و همه حیوانات که بال نداریم دوست داریم مثل شما پرنده باشیم و در آسمان آبی و زیبای خداوند پرواز کنیم خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده صبر کنید بزرگتر شوید، عجله نکنید، شما هم می توانید مثل مادر و پدر خودتان قشنگ به هرجایی که خواستید پرواز کنید.

یک مرتبه کوآلا دید عقابی به لانه کبوترها برای شکار جوجه ها می آید، کوالا سریع فریاد زد: خطر و خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود به بال های پرنده شکاری می زد، تا پرنده را دور کند.

گنجشک که این صحنه را دید خود را به کبوتر پدر و مادر رساند و گفت: جوجه هایتان در خطر هستند زود بیائید. خانم کاکلی و کوآلا با کمک هم به هر زحمتی که بود پرنده ی شکاری را دور کردند. کوآلا کمی زخمی شده بود ولی خوشحال بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد.

کبوتر مادر از گنجشک و کوآلا برای نجات جان جوجه هایشان تشکر کرد و بعد از آن داستان شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه او را کوآلای قهرمان می نامیدند.

قصه ی ما به سر رسید عقاب به نقشه خودش برای خوردن جوجه ها نرسید. بالا رفتم دوغ بود پائین آمدیم ماست بود قصه ی ما راست بود.


جغد پیری بود که روی درخت بلوطی زندگی میکرد.

جغد هرروز اتفاقاتی که دور و برش می افتاد را تماشا می کرد.

دیروز پسری را دید که به پیرمردی کمک کرد و سبد سنگینش را تا منزلش برد.

امروز دختری را دید که سر مادرش داد میزد.

هرچقدر بیشتر میدید، کمتر حرف میزد.

هرچقدر کمتر حرف میزد، بیشتر میشنید.

میشنید که مردم حرف میزنند و قصه می گویند.

شنید که زنی میگفت، فیلی از روی دیوار پریده است.

شنید که مردی میگفت، هرگز اشتباه نکرده است.

او درباره ی همه ی آدم ها شنیده بود.

بعضی آدم ها بهتر شده بودند.

و بعضی بدتر.

اما جغد هرروز دانا و داناتر شده بود.

آدم ها هم با شنیدن داناتر می شوند.

هر آدمی باید هرآنچه در دنیای اطرافش هست را ببینه و بشنود

چون روزی پیش میاد که بیشتر با دنیای اطرافش ارتباط پیدا می کنه

پس باید بتواند از پس مشکلاتش بر بیاد


یک روز یک موش گرسنه که دنبال غذا میگشت یک فندق در بسته پیدا کرد.

هرچقدر سعی کرد با دندونش فندوقو باز کنه نتونست.

پوسته ی فنذق خیلی سفت و سخت بود و دندان های کوچیک موش نمیتونست اون رو بشکنه.

موش رو به آسمون کرد و گفت: "خدای مهربون! چرا به من دندونای به این کوچیکی دادی؟

من نمیتونم باهاش فندوقو بشکنم. الان من غذا دارم ولی نمیتونم بخورمش."

خدا از توی آسمون بهش جواب داد:

"برو توی جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو ببین.

دندون هر حیوونی که دوست داشتی رو انتخاب کن تا من همون دندون رو بهت بدم."

موش رفت به جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو نگاه کرد.

دندون هیچ کدوم رو دوست نداشت.

تا اینکه به فیل رسید و دندون های بزرگش رو دید که از دهنش بیرون بودن.

(به دندون های فیل میگن عاج)

پس رو کرد به آسمون و گفت: "خدا جون من دوندون هایی مثل دندون فیل میخوام."

اما فیل بهش گفت: "نه نه! اینکارو نکن.

درسته که دندون های من خیلی بزرگه.

ولی عوضش اصلا به درد غذا خوردن نمیخوره چون بیرون دهنمه.

اما دندون های تو با اینکه کوچیکن به درد غدا خوردن میخورن.

تازه دندون های من انقد بزرگ و سنگینه که اینور اونور بردنشون خسته میشه برام.

تو به این کوچولویی چجوری میخوای با این دندون ها راه بری؟"

موش یکم فکر کرد و بعد گفت: "راست میگی.

دندون های من به درد خودم میخوره و دندون های تو به درد خودت میخوره.

بهتره که من دندونای خودمو داشته باشم و ازشون مراقبت کنم و باهاشون فندوق نشکنم."

آدم ها هم باید بدونند هر آنچیزی که دارند را دوست داشته باشند

سلامتی یکی از مهم ترین دارایی های ماست

یکی از سرمایه های آدم ها سلامتی آن هاست

پس آدم های سالم ثروتمند هستند

همه باید مراقب ثروتشان باشند

بچه ها شما چه ثروت های دیگری توی زندگی تون می شناسین؟

مادر و پدر، خاله، عمو، دایی، عمه، فرزندان آنها، همسایه ها، هم مدرسه ای ها


روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مرزعه بگرده و سر و گوشی آب بده.

همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید.

اون که تا حالا خروس ندیده بود،

با خودش گفت:

"وای چه موچود ترسناکی!

عجب نوک و تاج بزرگی!

حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم."

بعد هم موش کوچولو دوید و رفت.

 کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید.

اون تا حالا گربه هم ندیده بود.

پیش خودش گفت:

"این چقد حیوون خوشگلیه!

عجب چشمایی داره.

چقدر دمش خوشرنگه."

همینطوری داشت به گربه نزدیکتر میشد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد.

موش کوچولو برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده.

مادرش بهش گفت:

"ولی موش کوچولو تو باید خیلی مراقب باشی!

اصلا از روی ظاهر حیوون ها قضاوت نکن!

اولین حیوونی که دیدی و بنظرت ترسناک اومد، یک خروس بوده.

خروس اصلا حیوون خطرناکی نیست.

اما حیوون دومی که دیدی و بنظرت قشنگ اومد، یه گربه بوده.

گربه ها خیلی برای موش ها خطرناکن و اصلا نباید نزدیکشون بشیم."

موش کوچولو خیلی خوشحال شد که مامانش رسیده و اونو نجات داده و

تصمیم گرفت از اون به بعد از روی ظاهر کسی درموردش قضاوت نکنه.


در یک باغ زیبا و بزرگ ، گربه پشمالویی زندگی می کرد .او تنها بود . همیشه با حسرت به گنجشکها که روی درخت با هم بازی می کردند نگاه می کرد .

 

یکبار سعی کرد به پرندگان نزدیک شود و با آنها بازی کند ولی پرنده ها پرواز کردند و رفتند .

 

پیش خودش گفت : کاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز کنم و در آسمان با آنها بازی کنم .


دیگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز کردن بود .

 

آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای کوچک شنید . شب به کنار گربه آمد و با عصای جادوئی خود به شانه های گربه زد .

 

صبح که گربه کوچولو از خواب بیدار شد احساس کرد چیزی روی شانه هایش سنگینی می کند .وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش دید خیلی تعجب کرد ولی خوشحال شد

 

 

 

قصه گربه تنها

 

 

خواست پرواز کند ولی بلد نبود .

 

از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهای زیادی تمرین کرد تا پرواز کردن را یاد گرفت البته خیلی هم زمین خورد .

 

روزی که حسابی پرواز کردن را یاد گرفته بود ،‌در آسمان چرخی زد و روی درختی کنار پرنده ها نشست

 

 

قصه گربه تنها

 

 

 


وقتی پرنده ها متوجه این تازه وارد شدند ، از وحشت جیغ کشیدند و بر سر گربه ریختند و تا آنجا که می توانستند به او نوک زدند . گربه که جا خورده بود و فکر چنین روزی را نمی کرد از بالای درخت محکم به زمین خورد .

 

یکی از بالهایش در اثر این افتادن شکسته بود و خیلی درد می کرد

 

شب شده بود ولی گربه پشمالو از درد خوابش نمی برد و مرتب ناله می کرد .

 

 

 

قصه گربه تنها

 

 

 

فرشته کوچولو دیگر طاقت نیاورد ، خودش را به گربه رساند .

 

فرشته به او گفت : آخه عزیز دلم هر کسی باید همانطور که خلق شده ، زندگی کند . معلوم است که این پرنده ها از دیدن تو وحشت می کنند و به تو آزار می رسانند . پرواز کردن کار گربه نیست . تو باید بگردی و دوستانی روی زمین برای خودت پیدا کنی .

 

بعد با عصای خود به بال گربه پشمالو زد و رفت

 

 

 

 

 

صبح که گربه پشمالو از خواب بیدار شد دیگر از بالها خبری نبود . اما ناراحت نشد .

 

یاد حرف فرشته کوچک افتاد . به راه افتاد تا دوستی مناسب برای خود پیدا کند .

 

به انتهای باغ رسید . خانه قشنگی در آن گوشه باغ قرار داشت . خودش را به خانه رساند و کنار پنجره نشست .

 

 

 

در اتاق دختر کوچکی وقتی صدای میو میوی گربه را شنید ، با خوشحالی کنار پنجره آمد . دختر کوچولو گربه را بغل کرد و گفت : گربه پشمالو دلت می خواد پیش من بمانی . من هم مثل تو تنها هستم و هم بازی ندارم . اگر پیشم بمانی هر روز شیر خوشمزه بهت می دم .

 

گربه پشمالو که از دوستی با این دختر مهربان خوشحال بود میو میوی کرد و خودش را به دخترک چسباند.


روزی الاغ هنگام علف خوردن ،‌کم کم از مزرعه دور شد . ناگهان گرگ گرسنه ای جلوی او پرید

 

الاغ خیلی ترسید.

 

ولی فکر کرد که باید حقه ای به گرگ بزند وگرنه گرگه اونو یک لقمه می کنه ، برای همین لنگان

 

لنگان راه رفت و یکی از پاهای عقب خود را روی زمین کشید .

 

الاغ ناله کنان گفت : ای گرگ در پای من تیغ رفته است ، از تو خواهش می کنم که قبل از

 

خوردنم این تیغ را از پای من در بیاوری .

 

گرگه با تعجب پرسید : برای چه باید اینکار را بکنم من که می خواهم تو را بخورم .

 

 

گرگ و الاغ

 

الاغ گفت : چون این خار که در پای من است و مرا خیلی اذیت می کند اگر مرا بخوری در

 

گلویت گیر می کند وتو را خفه می کند .

 

گرگ پیش خودش فکر کرد که الاغ راست می گوید برای همین پای الاغ را گرفت و گفت : تیغ

 

کجاست؟ من که چیزی نمی بینم و سرش را جلو آورد تا خوب نگاه کنه .

 

در همین لحظه الاغ از فرصت استفاده کرد و با پاهای عقبش لگد محکمی به صورت گرگ زد و

 

تمام دندانهای گرگ شکست .

 

الاغ با سرعت از آنجا فرار کرد . گرگ هم خیلی عصبانی بود از اینکه فریب الاغ را خورده است .



به دست خود درختی می نشانم به پایش جوی آبی می کشانم

کمی تخم چمن بر روی خاکش برای یادگاری می فشانم

 

 

درخت می کارم

 


درختم کم کم آرد بر گ و باری بسازد بر سر خود شاخساری

چمن روید در آنجا سبز و خرم شود زیر درختم سبزه زاری

 

 

به تابستان که گرما رو نماید درختم چتر خود را می گشاید

خنک می سازد آنجا را ز سایه دل هر رهگذر را می رباید

 

درخت می کارم

 

 

به پایش خسته ای بی حال و بی تاب میان روز گرمی می رود خواب

شود بیدار و گوید : ای که اینجا درختی کاشتی روح تو شاداب


روزی روزگاری پسرک چوپانی در ده ای زندگی می کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپه های سبز و خرم نزدیک ده می برد تا گوسفندها علف های تازه بخورند.او تقریبا تمام روز را تنها بود.

 

 

قصه چوپان دروغگو

 

 

 

یک روز حوصله او خیلی سر رفت . روز جمعه بود و او مجبور بود باز هم در کنار گوسفندان باشد. از بالای تپه ، چشمش به مردم ده افتاد که در کنار هم در وسط ده جمع شده بودند. یکدفعه قکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت کاری جالب بکند تا کمی تفریح کرده باشد. او فریاد کشید: گرگ، گرگ، گرگ آمد.

 

 

 

قصه چوپان دروغگو

 

مردم ده ، صدای پسرک چوپان را شنیدند. آنها برای کمک به پسرک چوپان و گوسفندهایش به طرف تپه دویدند ولی وقتی با نگرانی و دلهره به بالای تپه رسیدند ، پسرک را خندان دیدند، او می خندید و می گفت : من سر به سر شما گذاشتم.


مردم از این کار او ناراحت شدند و با عصبانیت به ده برگشتند.

 

 

قصه چوپان دروغگو

 


از آن ماجرا مدتها گذشت،یک روز پسرک نشسته بود و به گذشته فکر می کرد به یاد آن خاطره خنده دار خود افتاد و تصمیم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد.او بلند فریاد کشید: گرگ آمد ، گرگ آمد ، کمک .

 

قصه چوپان دروغگو

 

 

مردم هراسان از خانه ها و مزرعه هایشان به سمت تپه دویدند ولی باز هم وقتی به تپه رسیدند پسرک را در حال خندیدن دیدند.

مردم از کار او خیلی ناراحت بودند و او را دعوا کردند. هر کسی چیزی می گفت و از اینکه چوپان به آنها دروغ گفته بود خیلی عصبانی بودند. آنها از تپه پایین آمدند و به مزرعه هایشان برگشتند.

 

قصه چوپان دروغگو

 

 

از آن روز چند ماهی گذشت . یکی از روزها گرگ خطرناکی به نزدیکی آن ده آمد و وقتی پسرک را با گوسفندان تنها دید ، بطرف گله آمد و گوسفندان را با خودش برد.

 

پسرک هر چه فریاد می زد: گرگ، گرگ آمد، کمک کنید

 

ولی کسی برای کمک نیامد . مردم فکر کردند که دوباره چوپان دروغ می گوید و می خواهد آنها را اذیت کند.


آن روز چوپان نتیجه مهمی در زندگیش گرفت. او فهمید اگر نیاز به کمک داشته باشد، مردم به او کمک خواهند کرد به شرط آنکه بدانند او راست می گوید.


ورزش کردن برای بچه ها میتواند برای تندرستی و خوشحالی روحی آنها بسیار مؤثر باشد. دنبال کردن یک رشته ورزشی از زمان بچگی میتواند باعث ترقی فرزند هم شود.

انجام دادن فعالیت های ورزشی گوناگون در زمان کودکی تأثیر مثبتی دارد که به شرح زیر است:
1- جلوگیری از آسیب دیدگی به دلیل استفاده بیش از حد از یک عضو بدن
2- لذت بردن از ورزش
3- ارتباط با کودکان مختلف
4- پذیرش مسئولیت‌های مختلف
5- کمک به دست آوردن و حفظ وزن سالم
6- افزایش تمرکز کودکان
7- سلامت قلبی عروقی را بهبود می بخشد
8- استرس را کاهش می دهد و باعث آرامش می شود

فواید ورزش کردن کودکان به همراه شعر:
 تطبیق حرکت با گفتار به بچه ها کمک می کند، با آهنگ و شعر حرکت نموده و افکار و اعمالش را به هم مرتبط کند. هم چنان باید موقع تمرین به کودکتان کمک کنید.

این فعالیت ها بدن را با مغز هماهنگ می کنند همچنین آنها تشخیص داخلی میزان سرعت ریتم و زمان را تقویت می کنند و به رشد توان عضلانی انعطاف پذیری و هماهنگی حرکات کمک می کند.

 
شعر ورزش برای کودکان,شعر کودکانه برای ورزش,شعر ورزش کوتاه برای کودکان

شعر ورزش برای کودکان

 
***شعر ورزش برای کودکان ***
ای بچه های با نظم
همه بیاین توی صف
پاشو پاشو ورزش کن
تنبلی رو ولش کن
نرمش بکن پویا باش
ازتنبلی جدا باش
حالا بزن تو در جا
با اون پاهای زیبا
حالا بشین و پاشو
در حرکات کوشا شو
حالا بایست تو ثابت
یک ایست خوب وجالب
درجا بزن ببینم
افسردگی نبینم
یه گردش به راست
گردش بعدی به چپ
بپا نیفتی عقب
حالا دوباره درجا
با اون پاهای زیبا
نرمش بکن پویا باش
از تنبلی جدا باش

***شعرهای کودکانه برای ورزش ***

یک که می گم دستا جلو
دو که می گم دستا عقب
سه که می گم بشین پاشو
چهار که می گم کمر بچرخ
پنج که می گم تمرین گریه
شش که می گم تمرین خنده
هفت که می گم خنده و گریه
حالا بشین پاشو بخند دستاتو وا کن و ببند
هشت که می گم یه قدم این ور
نه که می گم یه قدم اون ور
ده که می گم این ور و اون ور
حالا بشین پاشو بخند دستاتو وا کن و ببند

 

***شعر ورزش کردن برای کودکان ***


روی زمین می شینی پاها باز و کشیده
پشتت باید صاف باشه نه دولا نه خمیده
ساق پاهاتو بگیر با هر دو دست محکم
حالا آروم و کم کم زانو ها تو بکن خم
باید به هم بچسبن کف هر دو تا پا ها
بگیر با هر دو دستت پنجه ی هر دو پا را
فکر کن یه پروانه ای میون پیله تنها
دلت می خواد رها شی پر بزنی تو هوا
زانو هاتو مثل بال بالا و پایین ببر
توی خیال خودت یه روی گل ها بپر

 


خروسه کجاست؟
رو پرچین

چی داره؟
تاج چین چین

بالش رو هی ت می‌ده
به این و اون نشون می‌ده

می‌گه که خوش به حال من
رنگین کمونه بال من

هم قوی، هم قشنگم
هیچ کس نیاد به جنگم

بعد چی می‌شه ؟
می‌خونه تا خسته می‌شه

وقتی می‌آد به لونه
نمونده آب و دونه


می خوام یه غنچه باشم میون باغچه باشم

برگامو هی وابکنم،ببندم،وقتی که آفتاب می تابه بخندم

برم به مهمونی شاپرک ها،

قصه بگم برای کفشدوزک ها

(غنچه اسیر خاکه منتظرآفتابه وقتی که تشنه باشه،توآرزوی آبه)

 

می خوام یه ماهی باشم توآب آبی باشم

پیرهن سرخ پولکی بپوشم،ازآب پاک چشمه ها بنوشم

باله هامو،وابکنم ،ببندم شناکنم شادی کنم بخندم

(ماهی فقط توآبه،توحوض ورود ودریاست شایدکه ازصبح تاشب توفکردشت وصحراست)

 

می خوام یه بره باشم میون گلّه باشم

همیشه باشم توی دشت وصحرا بدوبدوکنم توی صخره ها

بازی کنم توصحراها بچرم ازاین تپّه به اون تپّه بپّرم

(بره دلش می ریزه ،چون که خوراک گرگه برای گرگ بدجنس یه لقمه ی بزرگه!)

 

می خوام یه گرگ باشم ،خیلی بزرگ باشم

شب که می شه حمله کنم به گله!بگیرم یک دو سه تا بره!(محکم بگویید)

بگم منم گرگ سیاه صحرا،بترسن ازمن همه ی بره ها

(گرگه که دل سیاهه ،هیچ کس دوستش نداره،توآسمون آبی نداره یه ستاره)

چه خوب چه خوب!نه ماهی ام نه غنچه نه گرگم ونه بره!

 

منم منم یه بچه!

می خوام کتاب قصه مو بخونم همین جا پیش مادرم بمونم!


دوست داینا به مسافرت رفته است، داینا به او قول داد تا از سگش مراقبت کند. او خیلی هیجان زده است . او می داند که مراقبت از یک سگ سرگرمی جالبی است و البته می داند که اینکار زحمت دارد.

 

داینا باید هر روز به سگ کوچولو غذا بدهد، زیرا او همیشه گرسنه است. سگ قهوه ای هر روز کلی غذا می خورد و هر روز بزرگتر و بزرگتر می شود.

 

داینا باید هر روز به او یک ظرف آب بدهد. آب تازه و خنک خیلی دلچسب است. بعضی وقتها هم سگ کوچولو دو تا ظرف آب می خورد.

 

مراقبت از سگ کوچولو

 

داینا باید هر روز سگ را برای قدم زدن بیرون ببرد. سگ کوچولو قدم زدن و یا دویدن با داینا را خیلی دوست دارد.

 

داینا بازی کردن با سگ را خیلی دوست دارد. سگ کوچولو هم از بازی کردن با توپ لذت می برد.

 

داینا گاهی اوقات باید سگ کوچولو را به حمام ببرد و او را خشک کند، اما سگ کوچولو برای خشک شدن، خودش را تکان می دهد.

 

گاهی اوقات داینا موهای او را برس می کشد و آن وقت سگ کوچولو درخشان و مرتب به نظر می رسد.

 

گاهی اوقات هم باید سگ کوچولو را به دامپزشک نشان داد. آقای دامپزشک هم او را معاینه می کند و می گوید، این یک سگ سالم و قوی است.

 

داینا می داند که مراقبت از یک سگ خیلی دشوار است، اما اینکار سرگرمی جالبی است.



حسنی بی دندون شده
زار و پریشون شده

بی احتیاطی کرده
حالا پشیمون شده

با دندوناش شکسته
بادام سخت و پسته

مک زده به آب نبات
هی جویده شکلات

قندونو خالی کرده
وای که چه کاری کرده

دونه دونه دندوناش
خراب شدن یواش یواش

تا خونه همسایه ها
می آدصدای گریه هاش

 

 


یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود داستان مرغک سرخه پا از این قراره که توی یه مزرعه سبز و قشنگ یه خانم مرغه زندگی میکرد به اسم سرخه پا. سرخه پا خانم هر روز تو این مزرعه که مثل یه دشت بزرگ بود و پر از درخت و گلای رنگ و وارنگ بود راه میفتادو به دنبال دونه برای جوجه هاش میگشت.
سرخه پا هر دونه ای که روی زمین میدید رو با نوکش برمیداشتو توی سبدش مینداخت. یه روز که داشت مثل همیشه دونه از روی زمین جمع میکرد با خودش فکر کرد: من هر روز میام به مزرعه و دنبال دونه میگردم ، ولی فردا باز هم دونه برای خوردن ندارم. بهتره که یه فکر درست و حسابی بکنم. این کار فایده نداره.یه دفه بین دونه ها چشمش به یه دونه ای افتاد که مثل طلا میدرخشید، سرخه پا با نوکش ونو برداشتو گفت: آره، گندم میکارم بعدشم گندمارو درو میکنمو ازشون نون درست میکنم.
بعد اومد کنار مزرعه و با صدای بلند گفت: آی کی میاد گندم کاری؟ آی کی میاد گندم کاری؟ آقا سگه واق واقی کرد و گفت: من نمیام.
سرخه پا به پیشی تپلی گفت: پیشی تپلی بیکاری و تنبلی بده ، بیا به من تو کاشتن گندم کمک کن. پیشی گفت: من نمیام.
بعد خانم مرغه رفت پیش خانم اردکه که داشت تو رودخونه آب تنی میکرد.بهش گفت: بیا با هم گندم بکاریم بعدشم اونارو درو کنیمو نون درست کنیم. خانم اردکه گفت: نه، من نمیام.
سرخه پا رفت پیش آقا گاوه. به آقا گاوه گفت: تو که زورت زیاده بیا به من کمک کن که گندم بکاریم. آقا گاوه یه کم با خاک بازی کردو ناز کردو گفت: نه، من نمیام.
خانم مرغه که دید کسی نمیاد کمکش کنه گفت باشه خودم دونه میکارم.
چند روز که گذشتو دونه حسابی آب خوردو آفتاب بهش تابید کم کم جون گرفتو تبدیل به خوشه گندم شد.
این دفه خانم مرغه تو مزرعه راه افتادو با صدای بلند گفت: کی میاد بریم گندمارو درو کنیم؟ بازم تمام دوستاش گفتن ما نمیایم.
سرخه پا داسو لای پرش گرفتو گفت: حالا که کسی نیست کمکم کنه خودم گندمارو درو میکنم و ولوشون میکنم.
روز بعد دوباره خانم مرغه به آقا سگه و پیشی خپلی و خانم اردکه و آقا گاوه گفت: میاین به من کمک کنین؟ کاه رو از گندما جدا میکنین برام؟ گندما رو آرد میکنین برام؟ باز همشون گفتن: نه ما نمیایم. اینو گفتنو رفتن دنبال بازیشون.
بله بچه ها این دفه هم خانم مرغه خودش دست به کار شدو گندمارو آرد کرد،بعدشم آردو الک کرد .خانم مرغ مهربون آردو خمیر کرد و با خمیرش برای جوجه هاش نون خوشمزه و داغ درست کردو پخت. وقتی بوی نون داغ و تازه تو مزرعه پیچید پیشی و سگه و گاوه و اردکه اومدن دم در خونه خانم مرغه و گفتن: ما نون میخوایم، ما نون میخوایم. سرخه پا گفت: پس روزی که کارتون داشتمو ازتون کمک خواستم کجا بودین؟ چرا الان اومدین دم در خونه من؟ اون روز که باید زحمت میکشیدینو کمکم میکردین هر چی بهتون گفتم گوش نکردین به حرفام. حالا هم بهتون نون نمیدم. نون مال جوجه هامه نوش جون بچه هامه. پیشی و اردکه و سگه و گاوه ازاینکه تنبلی کرده بودنو کمک خانم مرغه نکرده بودن پشیمونو ناراحت شدن.


یکی بود یکی نبود قصه تدی و ستاره آرزو از این قراره که خرس کوچولویی بود به نام تدی ، تدی توی آخرین روز پاییز زیر درخت نشسته بود تا آخرین ستاره ی پاییز بیفته پایین.تدی توی یه کتاب خونده بود که اگه موقع پایین افتادن آخرین ستاره ی پاییز، آرزو کنی، آرزوت هرچی که باشه برآورده میشه.
همینطور که تدی به آسمون خیره شده بود، جوجه تیغی کوچولو بهش نزدیک شد و پرسید: تو آسمون دنبال چی میگردی تدی؟”
تدی گفت :  دنبال آخرین ستاره ی پاییز.”
” برای چی؟”
” برای اینکه وقتی داره میفته روی زمین، آرزومو بگم تا برآورده بشه.”
جوجه تیغی گفت :”واقعا؟ پس منم با تو منتظر میمونم تا آخرین ستاره ی پاییز بیفته.”
همینطور که تدی و جوجه تیغی آروم نشسته بودن و به آسمون نگاه میکردن، صدای بازی و خنده ی موش کوچولو و خرگوش کوچولو به اونا نزدیک و نزدیکتر شد.
وقتی موش کوچولو و خرگوش کوچولو به تدی رسیدن گفتن: تدی… جوجه تیغی… میاین باهم بازی کنیم؟”
جوجه تیغی کوچولو گفت: نه… ما منتظر افتادن آخرین ستاره ی پاییز هستیم تا آرزومون برآورده بشه.”
خرگوش کوچولو و موش کوچولو به هم نگاه کردنو تصمیم گرفتن اونا هم پیش تدی و جوجه تیغی منتظر بمونن.
سنجاب که از بالای درخت صحبت های آونها رو شنیده بود یه دفعه گفت: بچه ها نگاه کنین، آخرین ستاره ی پاییز روی این درخته!”
و آخرین برگی که به درخت وصل بود و به شکل ستاره بود رو نشون داد.
تدی که خیلی هیجان زده شده بود بلند شد و به ستاره نگاه کرد.
سنجاب گفت: میخوای آخرین ستاره رو برات بیارم پایین؟”
تدی گفت: نه…نه… اگه تو به اون ستاره دست بزنی، دیگه جادوشو از دست میده و آرزوهامون برآورده نمیشه.”
سنجاب آروم آروم به سمت ستاره رفت تا اون رو از نزدیک ببینه، همینطوری که بهش نزدیک میشد، شاخه ی درخت لرزید و برگ از شاخه جدا شد…
تدی، جوجه تیغی، خرگوش و موش همه با هم فریاد زدند: نه…” و دویدن تا برگ رو بگیرن.
اما برگ آروم آروم سقوط کرد و بالاخره به تیغ های جوجه تیغی گیر کرد و همونجا موند.
تدی ایستاد و به ستاره نگاه کرد، با ناراحتی گفت: ولی من میخواستم آرزوم رو برآورده کنم. شما اومدین اینجا و نذاشتین من به آرزوم برسم.”
خرگوش کوچولو گفت: آرزوی تو چی بود تدی کوچولو؟”
تدی گفت: آرزوی من این بود که همبازی داشته باشم.”
جوجه تیغی فریاد زد: اوووو… تدی… آرزوی تو برآورده شده. ما همه با تو همبازی هستیم . آرزوی منم همین بود”
و اینطوری همه باهم شروع کردن به بازی کردن و از اینکه آخرین ستاره ی پاییز آرزوشون رو برآورده کرده بود خیلی خوشحال بودن.


روزی روزگاری یه عمو آسیابانی بود که یه سیبیل خیلی خیلی گنده داشت.
سیبییلش از بناگوشش دررفته بود و وقتی توی آسیاب داشت گندما رو آرد میکرد، سیبیلاش از پنجره میومدن بیرون.
عمو آسیابان سیبیلاشو خیلی خیلی دوست داشتو مواظبشون بود.
هرروز اونا رو شونه میکرد و تاب میداد. بهشون روغن میزد و خلاصه همیشه مراقبشون بود.
یه روزی که عمو آسیابان غذایی برای خوردن نداشت، سیبیل پیش خودش فکر کرد که :
همیشه عمو آسیابان مراقب منه، شونه ام میکنه، بهم روغن میزنه
ایندفعه نوبت منه که براش یه کاری انجام بدم. باید برم برای عمو غذا بیارم.”
بعد سیبیل بلند شد و رفت. از کوه ها گذشت، از میون رودخونه رد شد. از دشتا و جنگلا هم گذشت…
تا رسید به قصر آقا دیوه. آقا دیوه توی قصرش نشسته بود و یه دیگ پلو با یه دیگچه ی خورش گذاشته بود جلوشو داشت غذا میخورد.

سیبیل رفت دیگ و دیگچه رو برداشتو راه افتاد تا بره پیش عمو.
دیوه که عصبانی شده بود گفت: آهای… کی به تو اجازه داده غذای منو برداری ببری؟”
سیبیل یه نگاهی به دیو کرد و گفت: هیس! هیچی نگو. عمو حسابی گرسنه شه، اگه این غذا رو براش نبرم حسابی عصبانی میشه و میاد سراغت.”
دیوه با خودش فکر کرد: اگه سیبیل ِ عمو انقدر بزرگه، پس خودش حتما خیلی بزرگتره. اگه بیاد سراغ من معلوم نیست چه بلایی سرم بیاره.”
بخاطر همینم هیچی نگفت و سیبیل غذاها رو آورد برای عمو آسیابان تا بخوره و دیگه گرسنه نباشه.
بعدش با خودش گفت: عمو که انقدر واسه من زحمت میکشه، برای مردم زحمت میکشه و گندما رو آسیاب میکنه، حیفه که پول نداشته باشه.
باید برم براش پول بیارم.”
بعدم راه افتاد بره سراغ دیوه که کلی از پولا و طلا ها و جواهرات مردمو با ترسوندشون ازشون گرفته بود.
از دریاها و کوها و جنگلا و دشتا رد شد تا رسید به قصر دیوه.
رفت و همه ی طلاها و پولای دیوه رو برداشت و راه افتاد.
دیوه گفت: چیکار داری میکنی؟ این طلاها مال منه!”
سیبیل گفت: هیس! هیچی نگو. عمو پول نداره. اگه این طلاها رو براش نبرم عصبانی میشه و میاد سراغت.”
دیوه از ترسش هیچی نگفت تا سیبیل طلاها رو ببره پیش عمو.
عمو آسیابان که از دیدن پولا و طلاها خیلی خوشحال شده بود اونا رو بین همه ی مردم شهر تقسیم کرد و یه مقداریشم خودش برداشت تا باهاش واسه خودش خونه بسازه.
از اون به بعد عمو آسیابان و سیبیلش به خوبی اونجا زندگی کردن و مراقب همدیگه بودن.
دیوه هم از ترس عمو دیگه هیچوقت مردمو اذیت نکرد و طلاهای کسی رو ازش نگرفت. این بود قصه ی زیبای عمو آسیابان و سیبیلش.


یکی بود یکی نبود ،  قصه کلاغ مهربان از این قراره که یه روز خانوم کلاغه از لونه اش اومد بیرون تا برای بچه هاش غذا پیدا کنه.
همینجوری که داشت پرواز میکرد یه کرمو دید که روی علفا راه میرفت.
خیلی خوشحال شد که یه غذای خوب برای جوجه کلاغاش پیدا کرده. رفتو کرم رو با نوکش از روی زمین بلند کرد.
کرم کوچولو با ناراحتی به خانوم کلاغه گفت: خانوم کلاغه، مادر من مریضه. اومدم براش غذا پیدا کنم. اگه براش غذا نبرم اون از گرسنگی از بین میره ”
سنجابه هم که داشت از اونجا رد میشد به خانوم کلاغه گفت: راست میگه. من مادرشو دیدم، طفلکی خیلی مریضه. لطفا بزار اون بره.”
آقا لاک پشته که روی یه تکه سنگ درحال استراحت بود گفت: خانوم کلاغه خودش مادره. من مطمئنم کرم کوچولو رو ول میکنه تا برگرده پیش مادرشو براش غذا ببره.”
خانوم کلاغه از یه طرف دلش برای کرم کوچولو میسوخت، از طرفی هم فکر بچه های گرسنه ی خودش بود. یه کم فکر کرد و بعد کرم کوچولو رو روی زمین گذاشت.
بعد هم رفتو از روی درخت یه برگ کند و آورد برای کرم کوچولو و بهش گفت: بیا کرم کوچولو این برگو ببر برای مادرت .”
کرم کوچولو خیلی خوشحال شد و از خانوم کلاغه تشکر کرد و رفت پیش مادرش.
خانوم کلاغه هم با دست خالی به خونه برگشت.
وقتی رسید به لونه، بچه کلاغا باهم کفتن: مامان جون چی برامون غذا آوردی؟”
خانوم کلاغه با ناراحتی نگاشون کرد و گفت: ببخشید بچه ها امشب نتونستم چیزی براتون پیدا کنم. فردا صبح زود میرم و براتون غذا میارم.”
دوتا از جوجه کلاغا ناراحت شدنو با مادرشون قهر کردن. اما جوجه کلاغ سوم گفت: عیبی نداره مامان جون. ما تا فردا صبح صبر میکنیم.”
نصفه شب شده بود، ولی جوجه کلاغا از گرسنگی خوابشون نمیبرد. خانوم کلاغه که نگران بچه هاش بود از لونه بیرون اومد تا چیزی برای خوردن پیدا کنه.
همینجوری که توی تاریکی شب پرواز میکرد، یهو یه نوری روی علفا دید. جلوتر رفت و دید که کرم کوچولو داره روی علفا راه میره. نگو که کرم کوچولو، کرم شب تاب بوده.
کرم کوچولو تا خانوم کلاغه رو دید گفت: چه خوب شد دیدمت خانوم کلاغه، داشتم دنبالت میگشتم. لطفا دنبال من بیا.”
خانوم کلاغه هم دنبال کرم کوچولو رفت تا به یه درخت بزرگ و سبز رسیدن. خانوم کلاغه خوب که نگاه کرد دید یه عالمه گردوی درشت سبز از درخت آویزونه.
خیلی خوشحال شد. از کرم کوچولو تشکر کرد، یه گردوی بزرگ از درخت کند و به لونه اش رفت.
جوجه کلاغا وقتی گردو رو دیدن خیلی ذوق کردنو دست زدنو رقصیدن. یکی از جوجه کلاغا از مادرش پرسید:
این گردو رو از کجا پیدا کردی مامان؟”
خانوم کلاغه هم همینطور که گردو رو بین بچه ها تقسیم میکرد، همه ی داستان رو براشون تعریف کرد. این بود داستان زیبای کلاغ مهربان.


یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچ‌کس نبود.  قصه قمری و هیزم شکن فقیر از این قراره که یه هیزم‌شکنی بود بچه‌ها که با زن مهربونش توی یه خونه توی یه دهکده‌ای که نه خیلی دور بود و نه خیلی نزدیک زندگی می‌کردن. اونا خونشون خیلی کوچیک بود و زندگیشون خیلی سخت. برای اینکه هیزم‌ شکن هر روز از صبح تا شب کار می‌کرد اما درآمد کافی برای اینکه گذران زندگی کنن نداشت.
یه روز هیزم‌ شکن تبر و تیرکمونشو برداشت و رفت جنگل. تا ظهر کار کرد و کار کرد. بعدش خسته و گرسنه شد. به خاطر همین روی تنۀ یه درخت نشست تا یه کمی خستگی در کنه که یهویی از بالای سرش یه صدایی شنید. سرشو بلند کرد. واااای اون بالا یه دسته قمری دید. اونا همینطوری لابه‌لای شاخۀ درختا پرواز می‌کردن. هیزم‌ شکن با عجله تیرکمونشو برداشت تا یکی از اونا رو شکار کنه. یکی از قمریا که خیلی هم کوچولو بود یهویی داد زد: دست نگه دار هیزم‌شکن ما رو شکار نکن. قمریای دیگه وقتی که صدای اونو شنیدن فهمیدن که جونشون در خطره و پرواز کردن رفتن. اما قمری کوچیکه اومد پایین و روی پایین‌ترین شاخۀ درخت و رو کرد به هیزم‌شکن. بهش گفت: ببین هیزم‌شکن! گوش کن ببین من چی می‌گم. اگه قول بدی که قمریای دیگه رو شکار نکنی، اگه قول بدی که از این به بعد بذاری قمریای دیگه راحت و آسوده بیان و لابه‌لای شاخۀ درختا پرواز کنن اون‌وقت هر آرزویی که بکنی من برآورده می‌کنم.
هیزم‌ شکن وقتی حرفای قمری رو شنید خیلی تعجب کرد اما قول داد و گفت: باشه دیگه قمریا رو شکار نمی‌کنم. بعدم آرزو کرد که یه خونۀ قشنگ و بزرگ داشته باشه. وقتی هیزم‌ شکن از جنگل برگشت با ناامیدی به خونه‌ش نگاه کرد چون فکر می‌کرد که قمریه بیخودی گفته. با خودش گفت: مگه می‌شه که بتونه آرزوی منو برآورده کنه؟
اما بچه‌ها می‌دونید چی دید؟ دید که زن مهربونش جلوی یه خونۀ بزرگ و قشنگ وایساده و داره براش دست ت می‌ده. هیزم‌ شکن و زن مهربونش خوشحال و خوشبخت توی اون خونۀ بزرگ و قشنگ زندگی می‌کردن. اما، اما مدتی که گذشت هیزم‌ شکن دیگه راضی و شاد نبود چون دیگه دلش می‌خواست به جای این خونۀ بزرگ، یه قصر بزرگ داشته باشه با لباسای خیلی قشنگ و اسبای رنگ‌ووارنگ. به خاطر همین دوباره رفت جنگل. رفت و قمری رو صدا کرد و ازش خواست که آرزوشو برآورده کنه. قمری هم به حرفش گوش داد. برای همین هیزم‌ شکن وقتی به خونه برگشت دید که به جای خونۀ خودش یه قصر خیلی باشکوه اونجاست. زن مهربونش هم با لباسای خیلی قشنگ پشت پنجره وایساده و داره براش دست ت می‌ده.
از اون به بعد هیزم‌ شکن فکر می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم روی زمینه. حالا دیگه هم ثروتمند بود هم اینکه دهقانای همسایه خیلی بهش احترام می‌ذاشتن.
اما بچه‌ها می‌دونید چی شد؟ دوباره یه مدت که گذشت هیزم‌ شکن بازم راضی و شاد نبود. دوباره رفت جنگل و این بار از قمری خواست که اونو شاه سرزمین خودش کنه.
بچه‌ها هیزم ‌شکن شاه شد. حالا دیگه همه ازش اطاعت می‌کردن. اما اون اصلا شاه عادلی نبود. از همۀ دهقانای فقیر پول خیلی زیادی می‌گرفت. اونا مجبور بودن که یه عالمه از درآمد خودشونو بدن به شاه چون‌که ازش می‌ترسیدن. حالا دیگه هیزم شکن خیلی خیلی ثروتمند شده بود اما هنوزم خوشحال و راضی نبود. چرا؟ به خاطر اینکه اون فقط شاه سرزمین خودش بود، دلش می‌خواست که تمام سرزمینای دور و اطرافش هم مال خودش بشه. هیزم شکن دلش می‌خواست شاه شاهان بشه. به خاطر همینم از بین همۀ دهقانا قوی‌ترین مرد رو انتخاب کرد و با اون یه سپاه خیلی بزرگ درست کرد. بعدشم شروع کرد حمله کردن به کشورای همسایه. اما سربازای کشورای همسایه با تیر و توپ از سرزمینشون دفاع کردن. سربازای شاه که همون دهقانا بودن از ترس فرار کردن و اومدن تو مزرعه‌هاشون قایم شدن.
هیزم شکن که خیلی عصبانی بود از بلندترین برج قصر خودش رفت بالا و قمری رو صدا کرد. بهش گفت: زود باش قمری، زود باش آخرین آرزوی منو برآورده کن. یه سپاه قوی به من بده که بتونم همۀ شاهان رو شکست بدم و بشم شاه شاهان. قمری به هیزم شکن  گفت: نه، من دیگه آرزوی تو رو برآورده نمی‌کنم. تا حالا هر چی که خواستی به‌دست آوردی اما نتونستی تو صلح و شادی باهاشون زندگی کنی. می‌دونم که اگه شاه شاهان هم بشی بازم راضی نمی‌شی.
هیزم شکن  که از عصبانیت سرخ شده بود و به خودش می‌پیچید دستور داد که با توپ به قمری حمله کنن.
بچه‌ها توپه غرید و غرید و غرید اما به‌جای اینکه بخوره به قمری، خورد به یکی از برجای قصر. قصر آتیش گرفت. شعله‌های آتیش بود که از پنجره‌ها و در و دیوار قصر میومدن بیرون. بعد یه مدت قصر سوخت و خراب شد. تمام ثروت شاه هم با قصرش رفت. این بود که از این به بعد هیزم‌شکن با آرزوی شاه شاهان شدنش موند و یه تبر و یه کلبۀ کوچیک و زن مهربونش.


یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه دشت بزرگی بود پر از گل ودرختو چمنزار. توی این دشت قشنگ، حیوانات زیادی کنار هم زندگی می کردنوتوی چمنزارهای این دشت به بازی وشادی مشغول بودن.
قصه خرگوش و لاکپشت از این قراره که  میون  این حیوونا یه خرگوشی بود که به زرنگی و باهوشی خودش می نازید و فکرد می کرد هیچ کس مثل اون نیست و اونه که از همه بیشتر می فهمه و باهوشتره.
یه روز آفتابی و قشنگ که همه ی حیوونا با شادی داشتن توی دشت بازی می کردن، خرگوش رفت و به اونها گفت : با این بازیا وقتتونو تلف میکنین، بیایین با هم دیگه مسابقه بدیموببینیم کی برنده میشه. بعد گفت: کی حاضره و می تونه با من مسابقه بده؟.
بین حیوونا یه لاکپشت بود که میدونست این خرگوش قصه ی ما مغروره ،پس با خودش فکر کرد باید یه درسی به این خرگوش بدم. بعد با صدای بلند گفت: من حاضرم که باهات مسابقه بدم.
وقتی خرگوش صدای لاکپشتو شنید قهقه زد و بلند بلند خندید.
همه ی حیوونا هم خندیدن. آخه همه میدونستن که لاکپشت خیلی آرومه و خرگوش تند وسریع.
روباه رو کرد به لاکپشتو گفت: خرگوش خیلی سریعه و تو کندی ،مطمئنی که میخوای مسابقه بدی؟.
لاکپشت با اطمینان جواب داد :البته که مسابقه میدم. روباه هم روی زمین خطی کشید وگفت : اینجا خط شروع مسابقه ستو هرکی زودتر به اون درخت بالای تپه برسه برنده ست. حاضر باشید و پشت این خط بایستید. خر گوش و لاکپشت پشت خط ایستادنو وقتی که روباه علامت داد حرکت کردن.
خرگوش دو سه تا پرش بلند کردو فاصله ی زیادی از خط شروع گرفتریال ولی لاکپشت به آرومی حرکت میکرد وفقط چند قدم از خط فاصله گرفته بود.
همه ی حیوونایی که داشتن مسابقه رو تماشا می کردن وقتی راه رفتن لاکپشتو دیدن بهش گفتن: سعی کن تندتر راه بری، اینجوری هیچ وقت نمیتونی به خرگوش برسی. ولی لاکپشت از اونجایی که میدونست خرگوش چقدر مغروره مطمئن بود که خودش برنده ی مسابقه میشه.
پس با خونسردی به راهش ادامه داد و میدونست که نباید خسته بشه و پیوسته به راهش ادامه بده.
از اون طرف خرگوش با قدمای بلند و تندی که برداشته بود کلی از خط شروع فاصله گرفته بود. ایستاد و با غرور به پشت سرش نگاه کرد و دید که لاکپشت آهسته آهسته حرکت میکنه، لبخندی زد و با خودش فکرکرد تا اون بخواد به من برسه من کلی وقت دارم پس میتونم تو این چمنها استراحتی بکنمو چرتی بزنم. وقتی که لاکپشت رسید دوباره با چند پرش ازش جلو میوفتم. این لاکپشت با خودش چی فکر کرده که میتونه منو ببره ،من خرگوشم وخیلی سریع هستم ،ولی او کنده، من حتما اونو میبرم.
خرگوش روی چمنا دراز کشید وخیلی سریع خوابش برد. لاکپشت که بی وقفه به راه رفتنش ادامه میداد به خرگوش رسید وبه آرومی از کنارش گذشت ،ولی خرگوش همچنان خواب بود. مدتی گذشتو لاکپشت به بالای تپه رسید بعد کنار نقطه ی پایانی که روباهه گفته بود ایستاد و برای همه حیوونای دیگه دست ت داد.
از اون طرف خرگوش که تازه بیدار شده بود به سمت نقطه شروع نگاه کرد تا لاک پشتو ببینه، آخه فکر می کرد هنوز لاکپشت به اون نرسیده ولی هیچ کس رو ندید. برگشتو به بالای تپه نگاه کرد و دید که لاکپشت کنار درخت بالای تپه ایستاده وبرای بقیه دست ت میده . تازه متوجه شد که مسابقه رو باخته و لاکپشته برنده مسایقه شده .
خرگوش فهمید که با غرورش باعث باخت خودش شده و یاد گرفت که نباید کسی رو دست کم بگیره. اون فکر میکرد که میتونه با قدمهای تندش لاکپشت رو شکست بده ولی لاکپشت با پشت کار و تلاش مستمر و خستگی ناپذیرش تونست برنده باشه و به خرگوش درس بزرگی بده که با غرور زیاد هیچ کس به هیچ چیز نمیرسه فقط با تلاش هست که موفقیت به دست میاد.


یکی بود یکی نبود
داستان  اینطوریه که سالای پیش تو یه کشور کوچیک دختر مهربون و زیبایی به نام سیندرلا  با نامادری و دوتا دختراش زندگی میکرد. مادر سیندرلا سالها پیش از دنیا رفته بود و پدرش با زن دیگه ای ازدواج کرده بود.ولی پدرش هم خیلی زود از دنیا رفته بود و حالا دخترک تنها شده بود.دختر کوچولو تو خونه پدریش مثل یه خدمتکار کار میکرد و دستورای مادر و خواهراشو انجام میداد. اون خیلی زیباتر از دوتا خواهرش یعنی آناستازیا و گرزیلا بود، برای همین اونا خیلی بهش حسودی میکردن. ولی همه این ناراحتیا و اذیتا باعث نشده بود که اون ناامید بشه.
سیندرلا همیشه با این امید از خواب بیدار میشد که یه روزی اونم خوشبخت میشه. دخترک  با حیوونای خونه خیلی مهربون بود به خاطر همین تمام حیوونا اونو دوست داشتن فقط گربه آناستازیا و گرزیلا بود که مثل صاحباش بدجنس بود و سیندرلا رو اذیت میکرد.
یه روز صبح که مثل همیشه سیندرلا مشغول تمیز کردن خونه بود زنگ در به صدا دراومد و وقتی دخترک  درو باز کرد فهمید که دعوتنامه ای از طرف حاکم شهر براشون اومده. اون دعوتنامه رو به نامادریش داد. جریان دعوتنامه از این قرار بود که حاکم شهر جشنی به خاطر پسرش گرفته بود و از همه دختر خانومای زیبا و متشخص شهر دعوت کرده بود تا توی این مهمونی شرکت کنن. خواهرای سیندرلا خوشحال شدن . همین موقع بود که سیندرلا هم از نامادریش خواهش کرد که اونو هم به مهمونی ببرن. نامادریش گفت: به شرطی میتونی همراه ما بیای که همه کاراتو انجام بدی و بتونی لباس مناسبی برای مهمونی اماده کنی و اونو بپوشی.سیندرلا با خوشحالی رفت تو اتاقشو لباس مادرشو از صندوق دراورد تا اونو درست کنه ولی همون موقع خواهراش صداش زدن تا بره و کارای اونارو انجام بده. خلاصه تا غروب اون مشغول اماده کردن لباسای خواهراش بود و به همین خاطر نتونست که لباسشو درست کنه.
موشای کوچولو که سیندرلارو خیلی دوست داشتن از همون صبح متوجه نقشه نا مادری بدجنس شدن و برای همین با کمک پرنده های کوچولو لباس سیندرلارو اماده کردن تا دختر زیبای قصه بتونه تو مهمونی شرکت کنه .سیندرلا وقتی خسته به اتاقش برگشت دید که لباسش اماده شده .خیلی خوشحال شد. سریع لباسشو تنش کرد و اومد کنار کالسکه تا همراه بقیه به مهمونی بره.ولی خواهرای بدجنس سیندرلا که از این اتفاق خیلی ناراحت شده بودن شروع کردن به بهونه اوردن و لباسای سیندرلا رو پاره کردن و خودشون تنهایی رفتن به مهمونی.
سیندرلا خیلی ناراحت شد. خیلی غصه دار شد. زد زیر گریه .با خودش میگفت: من دیگه هیچ شانسی ندارم . هر کاری میکنم بازم موفق نمیشم .همین موقع بود که صدایی شنید. صدا به اون میگفت: چرا عزیزم هنوز یه چیز برای تو باقی مونده اونم امید تو به زندگیه . اگه تو امید نداشتی که من الان اینجا نبودم. سیندرلا سرشو بلند کرد و پری مهربونی رو دید که فک میکرد فقط تو قصه شب و داستانای رویایی وجود داره .اون از دیدن پری مهربون خیلی شاد و خوشحال شد .
پری مهربون بهش گفت: باید عجله کنیم . ما وقت زیادی نداریم .اون با عصای جادویی خودش به یه کدو تنبل که تو باغ بود زد و یه وردی خوندو یه دفه اون کدو تبدیل به یه کالسکه زیبا شد. بعد هم چهارتا موشی که دوستش بودنو تبدیل به چهارتا اسب زیبا کرد و سگ مهربون خونه رو هم به شکل خدمتکار سیندرلا دراورد. حالا نوبت خود سیندرلا بود . پری چرخی دورش زد و عصاشو به حرکت دراورد. یه دفه سیندرلا خودشو تویه لباس خیلی زیبا دید. وقتی چشمش به کفشاش افتاد بیشتر تعجب کرد چون کفشاش مثله شیشه بود . سیندرلا با خودش گفت: این مثل یه رویا میمونه . پری بهش گفت: درسته عزیزم این مثل یه رویا میمونه و مثل همه رویاهای دیگه نمیتونه زیاد طول بکشه. تو تا ساعت 12 شب وقت داری و بعد از اون همه چیز برمیگرده به حالت اولش.
سیندرلا از پری مهربون تشکر کرد و به سمت قصر به راه افتاد . وقتی به قصر رسید همه از دیدن این دختر زیبا تعجب کردن . همش از هم میپرسیدن که این دختر غریبه کیه؟ پسر حاکم تا چشمش به سیندرلا افتاد از اون خوشش اومد . جلو اومد و ازش خواست تا باهم برقصن . اونا با هم رقصیدن و آواز خوندن. پسر حاکم از سیندرلا خوشش اومد چون فهمید که اون دختر خیلی مهربونیه . زمان انقدر زود گذشت که دختر زیبای قصه  متوجه نشد . یه دفه صدای زنگ ساعتو شنید و دید ساعت 12 شبه. نگران شد . رفت به سمت پله ها تا از قصر بره بیرون ولی همین موقع بود که یه لنگه کفشش از پاش دراومد .سیندرلا سریع سوار کالسکه شد و از قصر دور شد . وقتی ساعت 12 آخرین زنگشو زد همه چیز مثل قبل شد، ولی اون خیلی خوشحال بود که تونسته بود تو این مهمونی شرکت کنه.
فردا صبح حاکم دستور داد که دنبال دختری بگردن که اون کفشا اندازه پاش بشه، چون پسرشگفته بود فقط با صاحب اون کفش عروسی میکنه.مامورای حاکم کفشو به پای همهم دخترای شهرشون امتحان کردن ولی به پای هیچکدوم نرفت که نرفت . تا بالاخره به خونه سیندرلا رسیدن .خواهرای سیندرلا هر کاری کردن که کفشو پاشون کنن نشد که نشد . سیندرلا اومد جلو و از وزیر خواهش کرد که به اونم اجازه بدن تا کفشو پاش کنه. خواهرا خندیدنو گفتن : این اصلا امکان نداره ، چون اون خدمتکار این خونس.ولی وقتی وزیر سیندرلا رو به اون زیبایی دید اجازه داد تا کفشو بپوشه و پاش کنه . سیندرلا کفشو راحت پاش کرد . به خاطر همین اوناسیندرلا رو با خودشون به قصر بردن و خیلی زود جشن بزرگی برای عروسی برگزار کردن . سیندرلا هم بعد از اون همه سختی ای که تو خونه نامادریش کشیده بود بالاخره به آرزوی خودش رسید و سالها به خوبی و خوشی زندگی کرد.روزی روزگاری پسری به اسم جک با مادر فقیرش زندگی میکرد.یه روز مادر جک یه گاوی رو به جک میده و به اون میگه: پسرم ، برو به شهرو گاو رو بفروش تا با پولش غذا بخریم.جک هم گاو رو به شهر میبره.توی راه یه مردی جکو گاوشو میبینه و از جک میخواد که گاوشو بهش بفروشه.جک از مرد میپرسه: به جای گاو چی به من میدی؟ مرد میگه: تو گاو رو به من بده، من به جاش 5 تا لوبیای سحر آمیز به تو میدم. جک خوشحال میشه و گاوشو به مرد میفروشه. بعدشم از اون 5 تا لوبیای سحرآمیز میگیره. وقتی جک برمیگرده به خونه لوبیاهارو به مادرش میده و جریانو براش تعریف میکنه.مادر جک خیلی عصبانی میشه و از دست جک دلخور میشه.جک هم به خاطر اینکه مادرشو ناراحت کرده بود غمگینو غصه دار میشه.بعدشم 5 لوبیارو از پنجره اتاقش پرت میکنه بیرونو میره تا بخوابه.
صبح که جک از خواب بیدار میشه از پنجره اتاقش درخت بلندی رو میبینه که جلوی خونشون سبز شده و قد کشیده.وقتی پنجره رو باز کرد دید به جای لوبیاها درخت خیلی بزرگی سبز شده و تا آسمون رفته. جک از درخت رفت بالاو وقتی به بالای درخت رسید خونه ای رو دید که غول بزرگی با همسرش تو اون زندگی میکرد. جک به همسر غول گفت: خواهش میکنم یه چیزی برای خوردن به من بده ، من خیلی گشنمه.همسر غول رفت به آشپزخونه و یه کم نونو شیر برای جک اورد.یه دفه یه صدایی اومد بله بچه ها آقا غوله داشت میومد خونه.جک که این صدارو شنید رفتو یه گوشه قایم شد.همسر آقا غوله هم از جک خواست تا سرو صدا نکنه.وقتی غول به خونه اومد گفت: اینجا بوی آدمیزاد میاد، کسی اینجاست؟ همسرش گفت: نه،هیچ آدمی اینجا نیست. غول یه کیسه پر از سکه طلا رو کولش بود. اون کیسه رو کنار اتاق گذاشتو شروع کرد به خوردن غذا، بعدشم رفت به اتاق تا بخوابه و استراحت کنه.جک که قایم شده بود وقتی دید شب شده از گوشه اتاق بیرون اومد تا بره به خونشون. وقتی چشمش به کیسه پر از سکه طلای آقا غوله افتاد یه سکه طلا برداشتو از درخت رفت پایین تا بره به خونشون. جک سکه طلارو به مادرش دادو رفت تو اتاقش تا بخوابه.مادر جک خیلی خوشحال شد.
جک یه بار دیگه هم به خونه غولا رفتو دوباره قبل از اینکه آقا غوله برگرده به خونه قایم شد. غول به همسرش گفت: من اینجا بوی یه پسر رو میشنوم ، اما همسرش دوباره به اون گفت: اینجا پسری نیومده، اینجا پسری نیست.شب وقتی که غولو همسرش خوابیدن جک مرغیو که برای غولا تخم طلا میذاشتو برداشتو برد به خونشون.مادر جک باز هم خیلی خوشحال شد.
روز بعد دوباره وقتی جک به خونه غولا رفت یه کم نون از خانم غوله گرفت تا بخوره و سیر بشه، بعدشم دوباره به گوشه اتاق رفت تا قایم بشه، اما وقتی آقا غوله دوباره برگشت خونه گفت: اینجا یه پسره، همسرش مثل همیشه گفت: نه، اینجا کسی نیست.گوشه اتاق، غول یه ساز زیبایی گذاشته بود که با اون آهنگ میزد.آقاغوله به اتاقش رفت. جک از گوشه اتاق بیرون اومدو سازو برداشت. اما یه دفه ساز شروع به حرف زدن کردو گفت: یه پسر منو برداشته.آقا غوله از اتاقش اومد بیرونو دویید دنبال جک تا اونو بگیره. اما جک سریع از شاخه پایین اومدو با تبر ساقه درختو قطع کرد.دیگه آقا غوله نتونست از درخت بیاد پایین.اینطوری بود که جک و مادرش با ساز سحر آمیزو مرغی که تخم طلا میذاشت ثروتمند شدن.


امام صادقم تویی
تویی تمام آرزو
تو گفته ای کلام حق
به ما لطیف و مو به مو
تو گفته ای که می شود
پرید و چون پرنده شد
تو گفته ای که می شود
پر از امید و خنده شد
تو داده ای به قلب ما
امید و مهر بی کران
امام مهربان من
درون قلب من بمان
نشسته مهر پاک تو
به قلب ما،به جان ما
محبت تو لحظه ای
نشد از این دلم جدا

شاعر: شکوه قاسم نیا

 

*************

پس از امام پنجمم
تویی امام شیعیان
تویی امام بعد او
تویی امام مهربان
پس از امام پنجمم
چراغ رهبری تویی
ستاره هدایتی
شکوه حیدری تویی
پس از امام پنجمم
تویی وصی ایزدی
برای حفظ دین او
به امر حق تو آمدی
تو جعفری و صادقی
جهان ندیده مثل تو
به پاکی و قشنگی ات
نشد سپیده مثل تو

شاعر: مهدی وحیدی صدر

 

*************

امام ششم ما
رئیس مکتب ماست
مدرسه و دانشگاه
دارن به او افتخار
چون که داره آقامون
شاگردای بی شمار

 

*************

 

بوی گل محمدی     بوی کتاب می دهی

هرچه سؤال سخت را      زود جواب می دهی
شناس نامه تو را       در آسمان نوشته اند
و با گُل و گلاب و نور     گِل تو را سرشته اند
چه جاده های روشنی     میان حرف های توست
هنوز این زمین پر از     صدای آشنای توست
تو یاد داده ای به ما     که می توان پرنده بود
تمام عمر مثل رود     به سوی او رونده بود

شاعر: محمدکاظم مزینانی


شب که شد گنجشک کوچک
میهمان خانه مان شد.
قلب کوچولویم آن وقت
زود با او مهربان شد.


دیدم او تنها نشسته
بی صدا بالای دیوار
با خودم گفتم طفلی
گم شده مامانش انگار

من به او با مهربانی
یک کم آب و دانه دادم
توی یک بشقاب کوچک
شام گنجشکانه دادم


روز عرفه چه روزیست؟
هر سال عده زیادی از مسلمانان برای زیارت خانه خدا ـ کعبه ـ راهی مکّه می شوند. مکّه یکی از شهرهای کشور عربستان است که کعبه در آن جا قرار دارد. به کسانی که به مکّه می روند، اگر در ماه ذی الحجه که یکی از ماه های قمری است، باشد، حاجی می گویند.

 

این سفر که سفر حج نام دارد، شیرین ترین سفر دنیاست و واجب است که حاجیان برنامه ها و کارهایی را انجام دهند. روز عرفه هم نهمین روز از ماه ذی الحجه است که اعمال مخصوص خودش را دارد. حاجیان در این روز در سرزمینی نزدیک شهر مکّه، در بیابانی نزدیک شهر مکّه به نام «عرفات» دور هم جمع می شوند و خدا را عبادت می کنند. روز عرفه، روز دعا و نماز و راز و نیاز با خداست، روز بخشیده شدن گناهان است.

در روز عرفه چه باید کرد؟
در روز عرفه، حاجیان از ظهر تا بعد از غروب آفتاب، باید در سرزمین عرفات بمانند و در آن سرزمین دعا کنند، نماز بخوانند و با خدا به راز و نیاز بپردازند. بسیاری از گناهان در روز عرفه بخشیده می شوند.

 

روز عرفه، روز بزرگی است. روزی که امام سوم ما، حضرت امام حسین علیه السلام در آن روز و در سرزمین عرفات دست به دعا برداشته بود و با اشک و ناله و زاری، با خدای خود مناجات کرده بود. امام پنجم ما، حضرت امام محمدباقر علیه السلام ، نیز در عرفات و روز عرفه، دو دست خود را به سوی آسمان بلند کرد و از ظهر تا غروب آفتاب با خدا راز و نیاز کرده بود؛ یعنی این که امامان ما هم برای روز عرفه، ارزش زیادی قائل بودند و سفارش می کردندکه مسلمان ها این روز را از دست ندهند. بچه ها! برای دعا کردن در این روز فرقی هم نمی کند که کجا باشیم؛ یعنی حتما نباید در صحرای عرفات و در سفر حج باشیم. هر جا که بودیم روز عرفه را با دعا و مناجات بگذرانیم.

روز عرفه، روز دعا:
اگر ما همه سال را به خوبی بگذرانیم و از روزها درست استفاده کنیم، زندگی خوبی خواهیم داشت، ولی بعضی از روزها، به سبب اتفاق های ویژه یا به سبب ارزش والایی که دارند، از بقیه روزها بهترند؛ مثل روزهای عید، مثل روزهای تولد امامان ما، مثل روزهای شهادت امامان. خلاصه این که بعضی از روزها از بقیه بزرگ تر و با ارزش ترند و عرفه هم یکی از همین روزهاست. عرفه روز عید مسلمانان است. شما بچّه های خوب و مسلمان هم باید قدر این روز را بدانیدو با دل های کوچک و پاک، برای همه و برای موفقیت خودتان دعا کنید. در روز عرفه مثل امامان بزرگمان دست دعا به سوی آسمان بلند کنید و از خدای مهربان چیزهای خوب بخواهید. خداوند حتما دعای شما را برآورده می کند؛ چون خداوند بچه های خوب را خیلی دوست دارد.

دعای عرفه:
در روز عرفه، پس از نماز ظهر و عصر تا غروب آفتاب، همه مشغول دعا و عبادتند. یک دعای خیلی قشنگ به نام دعای روز عرفه هم هست که از امام سوم ما امام حسین علیه السلام به ما رسیده است و خواندن آن ثواب زیادی دارد. شما هم سعی کنید در روز عرفه، با کمک بزرگ ترها این دعای خوب را بخوانید و یا بزرگ ترها بخوانند و شما گوش کنید. دعای روز عرفه امام حسین علیه السلام در مسجدها و یا مکان های مقدس دیگر، مثل حرم امامان و یا امام زاده ها حتما خوانده می شود و مردم به یاد صحرای عرفات، زیر سقف آسمان، دور هم جمع می شوند و این دعای پُر فضیلت را می خوانند. شما هم حتما یادتان باشد که همراه بزرگ ترها در روز عرفه، این دعا را بخوانید.

 

 
داستان روز عرفه,روز عرفه,قصه روز عرفه روز عرفه یکی از روزهای مهم برای دعا کردن می باشد


روز عرفه، روز بخشش:
گاهی وقت ها ممکنه، خدای نکرده شیطون گولمون بزنه و کارهایی کنیم که خدای بزرگ و مهربون، ازما ناراحت بشه؛ یعنی گناه کنیم. گاهی ممکن است با این که می تونیم کارهای خوبی انجام بدهیم، ولی کارهای بدی از ما سر بزنه، مثلاً خدای نکرده دروغ بگیم یا به دوستامون تهمت بزنیم. اون وقت گناه کردیم؛ یعنی کار بدی کردیم که خدای مهربون از ما ناراحت شده. این جور وقت ها که از کارهای بد پشیمون می شویم، باید از خدای مهربان بخواهیم که ما را ببخشه و قول بدهیم که دیگه گناه نکنیم. البتّه باید سعی کنیم تا دیگه هیچ وقت گناه نکنیم و کارهای بد انجام ندهیم. خلاصه این که روزهای خوب، مثل روزهای عید و روز عرفه که درهای رحمت خدای مهربون به روی همه بندگانش بازه، از خدای خوبمون معذرت بخواهیم. این روزها حتما دعاهای خوب شما مستجاب می شن.

روز عرفه، روز خواستن:
خدای خوب ما، آن قدرمهربان و بزرگ و بخشنده است و آن قدر بنده هایش را دوست داردکه وقتی بنده ای دست به دعا برمی دارد و از او چیزی می خواهد، به او می دهد. خداوند مهربان و بخشنده است؛ یعنی نعمت های زیادی را به ما بخشیده است. روزهای عید هم بخشش خداوند بیش تر است. روز عرفه یکی از همان روزهایی است که خداوند به بندگانش نعمت های زیادتری می دهد. بله، خداوند بخشنده است و هر کس از او چیزی بخواهد به او می دهد.

روز عرفه، روز نیایش:
آیا می دانید که به روز عرفه، روز نیایش هم می گویند؟ می دانید چرا؟! برای این که روز عرفه روزِ دعا و روز راز و نیاز با خداست و نیایش؛ هم یعنی دعا و صحبت با خدا، یعنی هر چه دلمان می خواهد به خدای مهربانمان بگوییم و از او بخواهیم، یعنی مناجات با خدا، روز عرفه، روز نیایش، روز درد و دل کردن با خدا، روز خوبی و خوبی ها، یک روز خوب از روزهای خوب خداست. روز عرفه روز بزرگی است که باید تمام سال، منتظر رسیدنش باشیم.


بچه های عزیز حضرت ابراهیم علیه السلام یکی از پیامبران بود.

 

این پیامبر خدا پسری داشت به اسم اسماعیل که او هم از پیامبران بود.

 

در یکی از شب ها حضرت ابراهیم علیه السلام در خواب دید که یه فرشته ای نزدش آمد و فرمود خداوند متعال می فرماید:

 

اسماعیل فرزند خود را برای من قربانی کن.

 

حضرت ابراهیم علیه السلام وحشت زده از خواب بیدار شد. و با خود فکر کرد که این خواب یه دستوری از خداست یا وسوسه شیطان.

 

دو شب دیگر هم این خواب را دید و کاملا متوجه شد که مامور به انجام این کار شده است.

 

صبح روز بعد به هاجر ( هاجر همسر حضرت ابراهیم علیه السلام و مادر اسماعیل بود ) گفت:

 

برخیز و به اسماعیل لباس های زیبا بپوشان! زیرا می خواهم او را به مهمانی دوست بسیار بزرگی ببرم.

 

هاجر، اسماعیل را شستشو داد و معطر ساخت .

 

حضرت ابراهیم و اسماعیل علیهم السلام از هاجر خداحافظی کردند.

 

حضرت ابراهیم فرزند خود را برداشت و برای اینکه قربانی کردن اسماعیل از چشم مادرش دور باشد بسوی منا حرکت کرد ( بچه ها منا محلی است که در حدود ۱۰ کیلومتری مکه واقع شده است و حجاج در آنجا قربانی می کنند)

 

در هنگام حرکت بسوی منا، در سه جا شیطان در برابر حضرت ابراهیم ظاهر شد و به وسوسه او پرداخت (این محل هم اکنون جمرات سه گانه است و حجاج به هر ستون از ستون شیطان که می رسند سنگ پرت می کنند)

 

اما حضرت ابراهیم (ع) با اراده ای استواری که داشت شیطان را از نزدیک خود راند و بسوی منا ادامه مسیر داد.

 

دست های جوان خویش را بست و او را مانند قربانی به زمین خواباند و کارد خود را بر گلوی او گذاشت و محکم کشید اما کارد گلوی اسماعیل را نبرید. دو بار، سه بار اینکار تکرار شد اما ابراهیم (ع) در کمال تعجب دید که کارد گلوی اسماعیل را نمی برد.

 

بچه های عزیز اینجا بود که خداوند متعال در قرآن کریم فرموده اند (سوره صافات- آیات ۱۰۴ و ۱۰۵):

ای ابراهیم ! آن رویا را تحقق بخشیدی (و به ماموریت خود عمل کردی)

سپس خداوند متعال قوچی را فرستاد و حضرت ابراهیم (ع) هم بسیار خوشحال شد و پسرش را بوسید و به جای او، گوسفندی که از بهشت برای او فرستاده شده بود را قربانی کرد.

 

از آن روز به بعد که روز قربان نام گرفت رسم و سنت شد که حجاج پس از انجام اعمال حج، حیوانی را قربانی کنند و گوشت آنرا در بین فقرا تقسیم نمایند و رضایت خداوند متعال را جلب کنند.

 
داستان عید قربان برای کودکان,قصه عید قربان,داستان عید قربان

 

شعر زیبای عید قربان

 

عید قربان مبارک باد

عید قربان آمده ای دوستان شادی کنید

یادی از پیغمبر توحید  و آزادی کنید

او که در راه خدا از مال و فرزندش گذشت

با تبر بت های جهل و خودپرستی را شکست

بنده ی پاک خدا و پیرو الله شد

نامش ابراهیم بود اما خلیل الله شد

 

****** عید قربان مبارک ******

 

خدای کعبه ای تو  

معبود مکه ای تو

به گفته ی ابراهیم پیامبر   

خالق یکتایی تو

عید قربان عیدماست  

عید بزرگ اسلام

دست بزنیدبچه ها      

عید بزرگ قربان

دلم میخواد که روزی   

راهیه مکه باشم

بعد از طواف کعبه         

حاجی مکه باشم

مدینه ی منور و مکه مکرم

دو شهر حاجت هستند

صلی علی محمد

صلوات بر محمد


زیر پتو می لرزه
یه نی نی کوچولو
میگه میاد سراغم
شبا یدونه لو لو

نی نی چرا میترسی؟
تاریکی ترس نداره
ببین برات آسمون
ستاره رو میاره


ماه قشنگو ببین
دورش پر از ستاره س
نی نی نازنینم
لو لو وجود نداره

اتاق تو همینه
که توی روز می بینی
تاریکی ترس نداره
نترس از لو لو نی نی


شب دوست ما بچه هاست
نی نی لا لا کن راحت
تو شب به این قشنگی
باید کرد استراحت


صدای طبل و زنجیر
می آید از خیابان

غمی نشسته امشب
به قلب پیر و جوان


صدای واحسینا
پیچیده در هر کجا


زنده شده دوباره
خاطره ی کربلا


گردیده یک عالمی
در سوگ او سیه پوش


مردم همه عزادار
با اشک و غم هم آغوش


آمد محرمُ باز
صدای اشک و ناله


روئیده در کربلا
گل های سرخ لاله


خیلی ها میشناسنش وقتی که اسم اون میاد
غم تو دلاشون میشینه دوستش دارن خیلی زیاد

وقتی کسی تشنه میشه وقتی کسی آب میخواد
وقتی که سیراب میشه فقط یه اسم یادش میاد

بهش میگن امام حسین امام خوب و مهربون
امامی که بچه هاشو هدیه داده به آسمون

کاش که ما بچه ها بودیم باهاش تو کربلا بودیم
تو روز عاشورا بودیم کاش هممون اونجا بودیم

امامی که گفته روی حق کسی پا نذارید
رفیق نیمه راه نشیم هیچ کسو تنها نذاریم

وقتی شنیدم که امام واسه خدا جونشو داد
بدجوری عاشقش شدم چطور بگم خیلی زیاد

بدجوری عاشقش شدم چطور بگم خیلی زیاد
کاش که ما بچه ها بودیم باهاش تو کربلا بودیم

تو روز عاشورا بودیم کاش هممون اونجا بودیم
کاش که ما بچه ها بودیم باهاش تو کربلا بودیم

تو روز عاشورا بودیم کاش هممون اونجا بودیم


یکی بود یکی نبود. در یک جنگل بزرگ و سرسبز و پردرخت همه حیوانات شاد و خندان در کنار هم زندگی می کردند. پرنده کوچولو هم جیک جیک کنان این ور و آن ور می پرید و دوست داشت تمام اطرافش را بشناسد. خلاصه پرنده کوچک قصه ما به همه قسمت های جنگل سر میزد و دنبال چیزهای جالب و جدید می گشت، چون خیلی کنجکاو بود.


یک روز پرنده کوچولو داشت در جنگل قدم می زد که ناگهان روی یک بوته برگ سبز یک عالمه دانه قرمز دید. با کنجکاوی جلو رفت تا ببیند که این دانه های ریز چیست؟ اول فکر کرد خوردنی است. سرش را جلو برد و یک نوک به آن زد، اما یک دفعه آن دانه قرمز از روی برگ سبز بلند شد و به هوا رفت.


جوجه کوچولو که خیلی ترسیده بود، دوید و پشت شاخه درخت ها پنهان شد. بعد از مدتی که گذشت این طرف و آن طرف را نگاه کرد و یواش یواش از پشت شاخه ها بیرون آمد و دوباره به همان سمت بوته ها نگاه کرد و همان دانه های قرمز را دید که روی برگ ها در حال حرکت هستند.


پرنده کوچولو خیلی تعجب کرده بود و با خودش گفت: آخه اینها چی هستند که می توانند هم راه بروند و هم به آسمان بروند. پرنده کنجکاو دوباره کم کم جلو آمد تا بهتر ببیند. اما دوباره یکی از دانه های قرمز به سمتش حمله ور شد. پرنده کوچولو هم دوباره پا گذاشت به فرار و زیر برگ های درختان خودش را پنهان کرد.
پرنده کوچک صبر کرد تا اوضاع آرام شود و یواشکی اطراف را نگاه کرد، ولی این بار خبری از دانه های قرمز نبود.


روز بعد پرنده کوچک جغد پیر را دید و با او احوالپرسی کرد. جغد پیر گفت: جوجه کوچولو، تو از من سوال داری؟
پرنده کوچولو گفت: جغد پیر از کجا فهمیدی؟ جغد گفت: از قیافه ات فهمیدم، چون خیلی نگران و متعجب هستی!
پرنده کوچک گفت: من دیروز چند تا دانه قرمز دیدم روی برگ های سبز که هم راه می رفتند و هم پرواز می کردند. من از آنها خیلی ترسیدم.


جغد پیر با تعجب گفت: چی! مطمئنی فقط قرمز بود؟
جوجه گفت: بله قرمز بود.


جغد گفت: یعنی خال های سیاه هم رویش نداشت؟
جوجه گفت: نه نه نداشت.


جغد گفت: این دفعه که دیدی بیشتر دقت کن و نشانی هایش را به من بده تا بهتر راهنمایی ات کنم.

صبح روز بعد پرنده کوچولو که از خواب بلند شد، بعد از این که خستگی اش را درکرد، ناگهان دوباره یکی دیگر از آن دانه های قرمز را دید و جلو رفت تا بیشتر نگاهش کند. اما دانه قرمز ترسید و جیغ بلندی کشید و فرار کرد و گفت: وای وای من رو نخور… من رو نخور… پرنده کوچولو که دید دانه قرمز ازش خیلی ترسیده است به دنبالش دوید.


بالاخره هر دوی آنها خسته شدند و گوشه ای نشستند. پرنده کوچولو رو کرد به دانه قرمز و گفت: من نمی خواستم بگیرمت فقط می خواستم نگاهت کنم. راستی اسمت چیه؟


دانه قرمز گفت: من یک کفشدوزک هستم و می دانم که پرنده ها دشمن ما هستند.
پرنده کوچک گفت: من که به تو کاری نداشتم، تو خودت فرار کردی. من می خواستم باهات دوست بشوم.


کفشدوزک خندید و گفت: چه چیزا تو با من دوست بشی؟ تو که می خواستی من را بخوری؟
پرنده کوچولو گفت: نه تو اشتباه می کنی ما می توانیم با هم دوستان خوبی باشیم.
کفشدوزک گفت: نه پرنده ها دشمن ما جانورها و ات هستند. پس من باید از تو دوری کنم.


پرنده کوچولو گفت: من به تو قول می دهم که هیچ وقت نخورمت. چون من هم دوستی ندارم می خواهم دوستان خوبی برای هم باشیم. در همین موقع بود که ناگهان یک پرنده دیگر به سمت کفشدوزک حمله ور شد و او را شکار کرد.


یه  پرنده دوست داره
آسمون  آبی باشه
روزای خوب خدا
صاف و آفتابی باشه


 یه  پرنده دوست داره
خوب و مهربون  باشه
شب پیش ستاره ها
روز تو آسمون  باشه


یه  پرنده دوست داره
تو دلا غم نباشه
لبا پرخنده باشه
درد و ماتم نباشه


 یه  پرنده دوست داره
رو  زمین جنگ نباشه
همه دل ها شاد باشن
هیچ دلی تنگ نباشه


یه  پرنده دوست داره
قفسش باز بمونه
از قفس فرار کنه
راحت آواز بخونه


یکی بود یکی نبود.مادر بزرگ یه باغچه قشنگ داشت که پراز گلهای رنگارنگ بود.
 
ازهمه ی گل ها زیباتر گل رز بود.

البته اون به خاطر زیباییش مغرور شده بود و با بقیه گل ها بدرفتاری می کرد.

یک روز دوتا دختر کوچولو و شیطون که نوه های مادربزرگ بودند به سمت باغچه آمدند. یکی از آن ها دستش را به سمت گل رز برد تا آن رابچیند، اما خارهای گل در دستش فرو رفت.

دستش را کشید وباعصبانیت گفت: اون گل به دردنمی خوره! آخه پرازخاره. مادربزرگ نوه ها را صدازد آن ها رفتند.

اما گل رز شروع به گریه کرد. بقیه ی گل ها با تعجب به او نگاه کردند.

گل رزگفت: فکرمی کردم خیلی قشگم اما من پراز خارم!

بنفشه بامهربانی گفت: تو نباید به زیباییت مغرور می شدی. الان هم ناراحت نباش چون خداوند برای هرکاری حکمتی دارد. فایده این خارها اینست که از زیبایی تو مراقبت میکنند وگرنه الان چیده شده وپرپرشده بودی!


گل رز که پی به اشتباهاتش برده بود باشنیدن این حرف خوشحال شد و فهمید که نباید خودش رو با دیگران مقایسه کنه و هر مخلوقی در دنیا یک خوبی هایی داره.

بعد هم گل رز قصه ما خندید و با خنده او بقیه گلها هم خندیدند و باغچه پر شد از خنده گلها

امیدواریم این داستان قشنگ را برای بچه ها بخوانید و به آن ها یاد بدهید داشته های خودشان را با دیگران مقایسه نکنند.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Kimberly Jennifer [ᴍ ᴀ ᴍ ᴀ ᴅ ʜ ᴀ ᴄ ᴋ]نه هکریم نه ادعایی داریم فقط پست های نابی میزاریم آموزش طراحی لوگو صدای مشاور دانلود آهنگ جدید اورژانس اجتماعی بهزیستی شهرستان ساری Erica وبلاگ سایت مصاحب جام